بازار سرمایه و تعادل مثبت در بزنگاه انتخابات
حسن کاظم‌زاده (کارشناس بازار سرمایه)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2448
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


سلطان طاووس و جوجه نقره ای

جواد مربوطی(میکائیل) نویسنده

یک جوجه نقره‌ای توی دهکده زندگی میکنه، همسایه هاش هم یک کبوتر نامه بر به اسم کبوتی و یک اردک طلای داناست. جوجه نقره‌ای یک آرزو داره و آرزوش دیدن سلطان پرنده‌هاست که بهش میگن سلطان طاووس و همیشه به اردک طلا و کبوتی میگه کاش بتونم سلطان پرنده‌ها رو ببینم و باهاش حرف بزنم و ازش بخوام من رو وزیر خودش کنه.اردک طلا که خیلی داناست بهش میگه اگه دوس داری سلطان طاووس رو ببینی و اون هم تو رو وزیر خودش کنه باید از قدرت خودت در راه کمک کردن به همه استفاده کنی چون تو یک جوجه نقره‌ای هستی که میتونی بفهمی چه کسایی حرف راست میزنن و چه کسایی دروغ میگن. پرهای جوجه نقره‌ای یک جوریه که وقتی کسی دروغ بگه شروع میکنن به حرف زدن و میگن جوجه نقره‌ای گول نخوری گول نخوری و جوجه نقره‌ای میفهمه که اون کسی که داره باهاش حرف میزنه دروغ میگه یا راست.اردک طلای دانا میگه باید یک نامه برای سلطان طاووس بنویسی و به کبوتی جان بگی پرواز کنه و اون نامه رو به سلطان طاووس برسونه تا اگه لازم باشه تو رو به قصر بزرگش دعوت کنه.
جوجه نقره‌ای از اردک دانا که اینقدر باهوشه تشکر میکنه و برای سلطان طاووس یک نامه مینویسه و توی نامه درباره پرهای سخنگوی خودش همه چی رو میگه.کبوتی هم با شنیدن این ماجرا خیلی خوشحال میشه و نامه رو از جوجه نقره‌ای میگیره و پرواز میکنه میره پیش سلطان طاووس و نامه رو به دست سلطان طاووس میرسونه.سلطان طاووس وقتی نامه رو میخونه خیلی تعجب میکنه و به کبوتی میگه آیا واقعا پرهای جوجه نقره‌ای حرف میزنن.
کبوتی میگه بله جناب سلطان ما توی دهکده هر کسی که دروغ بگه میاریمش پیش جوجه نقره‌ای تا پرهای نقره ایش بگن راست میگه یا دروغ.سلطان طاووس هم به کبوتی میگه من باید جوجه نقره‌ای رو ببینم و توی یک نامه از جوجه نقره‌ای دعوت میکنه که به قصر بیاد و از کبوتی میخواد که نامه رو به دست جوجه نقره‌ای برسونه.کبوتی هم با خوشحالی پرواز میکنه و خودش رو به جوجه نقره‌ای میرسونه و وقتی جوجه نقره‌ای نامه رو میخونه خیلی خوشحال میشه.جوجه نقره‌ای و اردک دانا راه میفتن به طرف قصر و میرن پیش سلطان طاووس.توی قصر پر از پرنده‌های مختلف بود و هر کسی کاری انجام میداد.
سلطان طاووس وقتی جوجه نقره‌ای رو دید فهمید که رنگ پرهای جوجه نقره‌ای با پر پرنده‌های دیگه فرق میکنه.جوجه نقره‌ای با ادب به سلطان طاووس سلام کرد و سلطان هم جواب سلامش رو داد و گفت شنیدم اگه کسی دروغ بگه پرهای تو حرف میزنن و دروغگورو پیدا میکنی،آیا درست شنیدم؟جوجه نقره‌ای گفت بله جناب سلطان درست شنیدی سلطان گفت پس اگر این طوریاست ما باید پرنده‌هایی که دروغ میگن رو پیدا کنیم و این کارو هم به تو میسپرم و ازت میخوام پلیس اینجا بشی و مدتیه پرنده‌ها از دست دروغ گفتن های بعضیها ناراحت شدن و میخوام که تو اون دروغگوهارو پیدا کنی واگه کارتو خوب انجام بدی تورو وزیر خودم می‌کنم.جوجه نقره‌ای هم با ادب به سلطان گفت چشم جناب سلطان تمام تلاش خودم رو میکنم و دروغگوها رو پیدا میکنم.
سلطان هم به عقاب دستور داد که به جوجه نقره‌ای کمک کنه و همه جا مراقبش باشه و اگه دروغگوهارو پیداکردن فوری همه اونهارو بگیرن و به قصر بیارن تا مجازات بشن.اردک دانا لباس کشاورزها رو تنش میکنه میره توی مزرعه ذرت تا همه فکر کنن که داره کشاورزی میکنه.جوجه نقره‌ای هم لباس رفتگرها رو میپوشه و عقاب هم یک عینک دودی میزاره روی چشماش و یک عصا میگیره دستش تا همه فکر کنن کور هست و جایی رو نمیبینه و سه تایی میزن به جنگل و خودشون رو مشغول یک کاری میکنن تا دروغگوها نفهمن که برای چی اومدن اونجا.جوجه نقره‌ای داشت جارو می‌کشید و اردک دانا هم مشغول آب دادن به ذرت ها بود و عقاب هم از دور به همه جا نگاه می‌کرد که یکدفعه یک پرنده پیدا شد و رفت پیش اردک دانا و بهش گفت آهای آقای کشاورز اردک دانا گفت بله بفرمایید آیا کاری با من داری.پرنده گفت می‌خواستم بدونی که اون طرف مزرعه ذرت آتیش گرفته باید خودت رو برسونی و آتیش رو خاموش کنی چون که صاحبش اونجا نیست که آتیش رو خاموش کنه.جوجه نقره‌ای هم که اون طرف مشغول جاروزدن بود حرف پرنده رو شنید و پرهاش حرف زدن و گفتن جوجه نقره‌ای گول نخوری گول نخوری و فهمید که اون پرنده داره دروغ میگه و با جارو به عقاب علامت داد و عقاب به سرعت پرواز کرد و پرنده دروغگورو گرفت و اون پرنده رو بردن پیش سلطان طاووس و اردک دانا همه ماجرارو برای سلطان طاووس تعریف کردن.
سلطان هم به پرنده دروغگو گفت بگو ببینم چرا همیشه به اهالی دروغ میگی و همه رو گول میزنی چون شنیدم هر بار خوراکی هاشون رو میدزدید،بگو ببینم چند تا همدست داری.پرنده هم که میدونست به دام افتاده مجبور شد همه چی رو بگه و گفت من کلاغ هستم و برای دزدیدن ذرت کشاورزهارو گول میزدم تا از مزرعه دوربشن و من هم بتونم ذرتها رو بخورم و هربار پرهای خودم رو به رنگ یک پرنده رنگ می‌کردم که کسی من رو نشناسه و هیچ همدستی هم ندارم و خودم تنهایی این کارهای بد رو انجام میدادم.سلطان گفت پس این طور ما فکر می‌کردیم دروغگوها زیاد شدن اما فهمیدیم که تو بودی که خودت رو جای دیگران جا می‌زدی و اهالی رو با دروغهات گول می‌زدی و خوراکی هاشون رو می‌دزدی.سلطان به عقاب دستور داد که کلاغ دروغگو رو ببره و توی خونه خودش زندانیش کنن و سال دیگه آزادش کنن و قول بده که دیگه دروغ نگه و دزدی نکنه.از اون روز به بعد همه اهالی از دست کلاغ دروغگو راحت شدن و از جوجه نقره‌ای هم تشکر کردن و ازش خواستن پیش اونها بمونه.سلطان طاووس جوجه نقره‌ای رو وزیر خودش کرد و یک مزرعه ذرت هم به اردک دانا هدیه کرد.