با شاعران امروز
شهراد نوینصدای نالهی نی میآید
از دوردستها
از پس کوههای شرقی
حال غریبی دارم
مثل صبح زندهباد
عصر مردهباد
شبیه شب شدهام
درست به رنگ ارغوانی اروند
به آن سقوط خرمشهر
در غروب هر پاییز لعنتی
شبیه شدهام به بخار خردل و باروت
وقتی که هوا را میمکید
و ریههای دختران سردشت
یا حلبچه
چه فرقی میکند
مثل سربازی شدهام که
باز میگشت از گودی قتلگاه
جا گذاشته بود خاطراتش را
کنار نارنجکها، نیزهها و مشک آبی که دیگر اصلا، سقایی به خود نمیدید
شبیه سایهای که افتاده بود
روی کوههای درکه
بزرگتر از شب
پر رنگ تر از سیاهی
و روزی که دیگر، اصلا خیال آمدن نداشت
مثل خرداد شدهام
تن سپردهام به تکرار و تقویم
به ایهام و آیینه
به گاه عبور از کنار درختان همیشه سبز
. . .
حال غریبی دارم
ایستادهام روبروی تو
در انتظار فرمان آتش
بزن
بزن
ماشه را محکمتر بکش
بزن بر چشمها و دستها
بزن بر حلقوم حیات
به رگ گردن
بزن به خون قلم
که جنگل تا آخرین درخت
تا آخرین برگ
همیشه خواهد ایستاد.