سال بی باران...
سجاد حدادیسال بی بارانی ست
پهنه ی دشت چه بس رمزآلود
کوههاصبورانه در اندیشه ی هیچ
قدبرفراشته دستان طبیعت بر اوج
خاروخس پرده کشیدست برین ویرانی
مردی از کوره رهه دوش کنون
میرسد خسته به مرداب سکون
سال بی بارانیست
مرد را توشه ای نیست به همراه ولی
طاقتش بسیار است
گرچه دردل گله بسیار زهستی دارد
در گلو خشکی صحرا دارد
پشت پلکش موج در جوش وخروش
به گمانم که دلش شوق دریادارد
پشت سر راه بسی پیمودست
پیش رو هفت شب وروز دگر هم ماندست
کوه هم از طاقت او شرمندست
آفتاب از تاب دلش تب کردست
سال بی بارانیست
باد را گله ای نیست که ابر
درکف هرزگی اش رفت به باد
بعدازین کوه ودگر کوه پسین
میرسد مرد به آب
گرچه هر لحظه درین حیرانی
پیش رو بوده سراب
سال بی بارانیست
برهوت وبرهوت
هپروت وهپروت
عطش وتشنگی اش را کنون یادی نیست
بعد از این دامنه تا دریا دگر راهی نیست
این صدای دریاست
آری اکنون دریا
تشنه این مردست
تشنه تشنه لبی
که دلش پر دردست
قامت مرد کنون در ساحل
حیرت انگیزی چشم دل دریا شده است
موجها پیشواز غرور آمده اند
صخرهها نیز به تماشای یکی مرد صبور آمده اند
مینهد پای در آب
روبه سوی دریا
گوییا رفت به خواب
مرد تنهایی ها
میکشد قامت او در آغوش
موج وآرامش آب
به دلش میتابد آبیه این مهتاب
در دل این دریا
حس صدها مرداب
همچون فریادی تلخ
میشود یک گرداب
مرد اکنون لای این مرجانها
فارغ از دغدغه ی بارانهاست
اودلش دریا بود
اینک اوخود دریاست...