مرگ
فیض شریفی (نویسنده)دربارهی مرگ باید فکر کنم: اگر مرگ نبود، دست انسان پی چیزی میگشت. سپهری گفت و هدایت که باز اگر مرگ نبود ما در هم میچپیدیم و آرزویش را میکردیم، نمی کردیم؟ مرگ جزیی از زندگی است، در نیستی هستی هست و در هستی نیستی. وقتی ما زندگی میکنیم مرگ به ما اشاره میکند و وقتی زندگی هست، مرگ میخواهد بیاید یا نیاید، ما که نمیتوانیم کاری کنیم. حالی و باری من نمیدانم چرا برخی تمام کسب و کار خود را زمین میگذارند تا علیه دیگری توطئه کنند تا او را زمین بزنند و براندازند؟ چرا بعضیها کسب و کارشان این است که آجری از دیوار تو بر دارند و بر خود علاوه کنند؟ دوستی دیرسال با ما فراوان در مراوده و مصافحه و معانقه بود و مرتب زنگ میزد که سفره را بچین میخواهم برای ناهار و شام و فلان و بهمان و کشمان بیایم و می آمد، سفره را تاراج می کرد و بعد شعری میخواند که بیا این شعر را آفتابی کنیم و میکردیم، نقد مینوشتم و مطلب و عکسهای رنگی. من دلم به حال او می سوخت، آدم بدبخت و بی کس و کاری بود، خودش میگفت: خدا مرا شکل اصغر قاتل ساخته، از جیفه دنیا چیزی ندارم و همین آپارتمان دو اتاقه را و حقوق تقاعد را و حق التدریس را و زنم فرار کرده رفته ...
یادم به فیلم فارسی قدیم افتاد: رعنا فرار کرده، برنج رو بار گذاشته رفته ... ما هم که از همه بیکارتر بودیم، مرتب در اختیار او بودیم، او را به کتابخانه، کتابفروشی، دانشگاه، بازار، مرده شورخانه و اینجا و آنجا میبردیم و باهم کیف میکردیم. آخر چه شد؟ هیچی فهمیدیم که طرف خود را مراد میداند و فکر میکند که ما مرید دست به سینه او هستیم. مراد پیر مغان گاهی پیش یک صاحب منصب تا کمر خم میشد و گاهی پیش ما به صغیر و کبیر و فلک الافلاک بد میگفت و در مراسم مرسوم ریش میگذاشت و تسبیح میچرخاند و گاهی با بورخس و هدایت لاس میزد و از امبرتواکو سخن میگفت و میگفت به حکایه ای از نیچه: خدا مرده است و من هستم. خلاصه عصبانی شدم روزی و گفتم: تو چه گهی هستی، دیگر سرت به کار خودت باشد که من نمیتوانم هر شعر باکره و بی کره ای که میگویی نقد کنم، اصلا من بهتر از تو شعر می گویم. از ماشین پیاده شد و کت و کیف و دفتر و دستکش را روی کاپوت ماشین ما کوبید و من استارت زدم و در رفتم و گفتم: آقای هردمبیل! خدا حافظ! ما را به خیر تو امید نیست، شر مرسان، برو زیر تبرزین های پدری زیج بنشین و خوش باش.
مراد پیر مغان پس از آن، هرچه داشت و نداشت زمین بگذاشت و علیه ما متینگ گذاشت و من می گفتم: هر چه میخواهد دل تنگت بگوی، هرچه دل نازکت دوست دارد، داد بزن، فریاد بزن که چرخ ما چون آفتاب از بام چرخ افتاده است، ساده دل آن کس که میخواهد کند رسوا مرا.
حالی و باری اکنون پیر مراد خرقه وانهاده است، دیگر کسی نیست جز خرده ریزهایی که زیر پا له شده اند و زمین را تهدید میکنند. غمگین شدهام اکنون که مگر من چه هیزم تری به تو فروخته بودم که این چنین علیه ما تاخت و تاز میکردی و گرد و خاکت را همه جا میپاشاندی؟ دوران مرید و مرادی گذشته است، ای مراد خراب آباد! مرگ در کمین نشسته است، اکنون که رفته ای من دیگر از همه وقت بیکارتر شده ام، جان من دوباره برخیز و ما را مشتمال ده، شادی پیری که خانقاه و مرید و شاگرد و پا منقلی و نوکر و کلفت ندارد و غم بر من که دیگر کسی ندارم تا با او به ماراتنی جدید وارد شوم. مرگ همه چیز را از ما گرفته است. مرگ لذت، ثروت، شهوت، جلالت، شوکت و قدرت را از ما گرفته است.