«عمو تُروو»
آفاق شوهانی( نویسنده)عمو تُروو انگار خود عمو تروو باشه: قدبلند، چارشونه، با کلاه شاپو و پالتوی گلوگشاد که تکیه داده به تیر برق و راستراست خیره شده به پنجرهی اتاق. اونو به وضوح میبینم. نور چراغ همهچیزو فاش میکنه. عمو تروو راحت شصت سال سن داشت اما این مرد چهل یا چهلوپنج سال بیشتر نداره.
مرد نمیتونه منو ببینه. پنجرهی این اتاق در تاریکی محض قرار گرفته. چرا اینقدر با اطمینان نیگا میکنه، لبخند میزنه، واگویهای هم بر لبها داره: «ببینم! به موقع اومدهم، خیلی وقته منتظری! وقتی قول میدم قطعی قطعیه ها!»
عمو تروو هم سر وقت میاومد. اولین روز سال یعنی دقیقن صبح عید. شاید شش-هفتساله بودم. خواهر بزرگتر و برادر کوچیکترم دمِ درِ خونه منتظر میموندن تا عمو تروو از چهارراه سعدی بگذره، کنار خونهمون وایسه و به هر کدوم یه سکهی پنج ریالی و چند تا شکلات بده. من از شکاف در به اونا نیگا میکردم. نمیخواستم از عمو تروو عیدی بگیرم. هیچ سالی این کارو نکردم. اما راستی چرا؟ شاید از اون میترسیدم یا میخواستم هر چه زودتر این مراسم تموم بشه و با عیدیهای توجیبیام برم از مغازهی «درویشی» کاکائو و اسمارتیز بخرم.
یه بار از مادرم پرسیدم: «عمو تروو زمستونا کجا میره؟» مادرم که درگیر ریختوپاش مهموناش بود چپچپ نیگام کرد و گفت: «جهنم دره» اون روز نفهمیدم جهنم دره کجاست اما بعدها جهنم درههای زیادی رو پشت سر گذاشتم.
بعضی شبا تووی رختخوابم غلت میزدم و به عمو تروو فکر میکردم، با اون حرف میزدم. یه بار از او پرسیدم: «ایلامی هستی؟» صدای عجیبی تووی گوشام پیچید: «همهی آدما ایلامیاند» قالب تهی کردم و تا نصفهشب خوابم نبرد.
ولی امشب چطور میتونم بخوابم؟ مرد به پنجرهی این اتاق خیره شده و منتظر اشارهی کسییه که به احتمالی شبای پیش اونو راه داده. البته من وقتی خبر سروصدای تخریب خونهی همسایه رو به دوستم پروانه دادم و گفتم: «یه امشب ناگزیرم مهمونش باشم» مِنومِن نکرد. اگه قراری با کسی داشت میتونست بهونهای بتراشه. از این گذشته اونقدر فرصت داشت تا با اون مرد تماس بگیره و قرارشونو لغو کنه. کسی چه میدونه، شاید این مرد از راه دور و درازی اومده و میخواد بعد از یه غیبت طولانی پروانه رو شگفتزده کنه، بیخبر از اینکه پروانه تووی اتاق دیگهای خوابیده و خوابِ همآغوشی با اونو مزهمزه میکنه.
روی تخت ولو میشم. چهکار میتونم بکنم؟ خب یه دیوونه اون روبهرو وایساده و به پنجرهی این اتاق خیره شده. اونقدر وایسه که زیر پاش علف سبز بشه. نه خانوم! انگار خودت هم کرم داری و میخوای دردسر درست کنی: جاسوسی در کار این و اون! تمام عمرت رو با سرک کشیدن در زندگی دیگرون سر کردی! بخواب! همین که بخوابی همهچیزو فراموش میکنی!
خواب!؟ مسأله همینه! حتا نمیتونم پلکامو روی هم بذارم. مثل مار زنگی به خودم میپیچم و به تنم کشوقوس میدم. ناگهان صدای برخورد سنگریزهای رو به شیشهی پنجره به وضوح میشنوم. سراسیمه از جام میپرم. مرد آب شده و رفته زیر زمین. کنار تیر برق خیابون کسی نیست. پنجره رو باز میکنم. اثری ازش نیست.
- هی خانمی! من اینجام زیر پنجره.
خدای من! صدای بیشرم مرتیکه است. شوکه میشم. گلدون سنگی رو به سرعت از روی میز ورمیدارم و به طرفش پرتاب میکنم. نعرهی مردانهای هوا رو میشکافه. پنجره رو محکم میبندم. مانتو و کیفمو ورمیدارم و از در پشتی خونهی پروانه وارد خیابون فرعی میشم. پرایدی جلوی پام ترمز میکنه.
- پنجاههزارتومان پونک!
- بیا بالا
سوار میشم
- شببهخیر آبجی! ایشالله که خیر باشه!
- لطفن تشریف ببرید سردارجنگل
در تمام راه چونهم میلرزه. صدای برخورد دندونامو میشنوم. به خونه که میرسم در رو با کلیدم باز میکنم. شوهرم روی کاناپه نشسته، یکه میخوره، از جاش بلند میشه و میگه: «چی شد اومدی!»
میگم: «مثل اینکه فقط توو اتاق خودم خوابم میبره» میگه: «نیم ساعت بعد از اینکه رفتی آبا از آسیاب افتاد. بلدوزر و کارگرهای تخریب رفتن» میگم: «خدا لعنتشون کنه» شوهرم روی کاناپه میشینه. به طرف اتاقم میرم، کف اتاق میشینم و از در نیمهباز به او زل میزنم.