با شاعران امروز
پوریا اسدیمن را به حرمت شبها که رفت هاند
من را به حرمت آن روزها که نیست
من را به حرمت آن روز نآمده
در چلچراغ چشم خود آینه دار کن
من نور میشوم
من نور میشوم
به حرمت اندوه ِ تا سحر
من نور میشوم به حرمت لب های سرخ تو
آن دم که سینه ام از خون فشرده است
آن دم که تیرگی چشمهای تو
بغض کبود سینه مه را
فسرده است
من را به فرصت دستان خود بخوان
آنجا که هر کبوتر بی جان طلب کند
آنجا که شوق رهایی آسمان
در پیشگاه دست لطیفت فسانه است
آنجا که نرم نرم ِ نوازش به رنگ نور
از جنس ترانه است
من را رها مکن
من آسمان خودم را
در کهکشان موی تو فریاد میکنم.