روز شیراز
فیض شریفی (نویسنده)هوا گرگ و میش بود، طبق معمول بیدار شدم، پشت در صدایی می آمد، در را چفت زدم، دوباره صدایی برخاست. احتیاط کردم باز در را باز نکردم و به دستشویی رفتم، نگاه به ساعت کردم، حالا تا رفتن به آزمایشگاه دو ساعتی مانده بود، میخواستم بخوابم منصرف شدم، لباسم را پوشیدم،در آپارتمان را باز کردم، کفشهایم نبود. سبد خالی میوهای هم که دیشب دم در گذاشته بودم مفقود شده بود.با دمپایی آمدم پارکینگ، حدود پانزده کفش و دم پایی در مسیر در خروجی افتاده بود و چند نفر با هم صحبت میکردند. کفش هایم را برداشتم، یک صندل قدیمی هم بود. مدیر ساختمان میگفت: موبایل و ساعت دزد را به پلیس دادم و تا سر میدان دنبالش افتادم. در پارکینگ را مفتول گذاشته بودند و اهرم در خم شده بود. همسایه واحد هشت میگفت: آقا دزده خیلی خوشتیپ بود. این آقا برای کفش نیامده بود. دزد را که دیدم گفتم: با چه کسی کار داری؟ گفت: منزل حسینی.
-ما که در این آپارتمان حسینی نداریم.
حالا ساعت شش و نیم بود، آمدم پایین با یه پراید به مترو آمدم، ساعت هفت و نیم به آزمایشگاه دانشبد رسیدم. شماره ۵۰۶ بودم. یک زن سائل همین جور دنبال من افتاده بود:خدا کمک میکنه، هرچی بدی.
ول نمیکرد.روی صندلی پلاستیکی نشستم.مردی پنجاه و چند ساله میخ شد: ۳۰هزار تومان بده،کم دارم،دخترم را باید شیمی درمانی کنم. او که رفت یک مرد قلچماق با چوب دو شاخه آمد:باید چشمم را عمل کنم، دیالیز دارم.زن کناری دست در کیفش کرد، نگهبان آزمایشگاه، او را به بیرون هدایت کرد. شماره ۵۰۶ را صدا زدند، رفتم، حسابداری آزمایشگاه گفت:«ما با بیمه تکمیلی بازنشستگان قرارداد نداریم.»گفتم:«چون پخته شدم بازنشستم کردند، فکر میکنید خودشان بازنشست نمیشوند؟
-باید یک ملیون دویست و هفتاد تومان پرداخت کنید.
موجودی کافی نبود. هنوز شانزدهم اردیبهشت ماه جلالی است، تا بیست و نهم اردیبهشت چهارده روز مانده است.با اتوبوس خود را به متروی نمازی رساندم.کسی بود داد میزد:«یک دست چاقو فقط چهارصد ملیون،پنج تا جوراب پنجاه هزارتومان.» نشستم روی صندلی مترو، حساب کردم، شانزده ملیون تومان حقوق تقاعد، ۱۰ملیون تومان آنرا که برای چیلر سوخته دادم. سیصدوچهل هزار تومان را یک بکس سیگار خریدم. یک کیک هم برای تولد هانا خریدم،چندکیلو میوه و بادمجان و گوجه فرنگی و یک کیلو گوشت خریدم و دیگه چه بود؟...حالا هفتصد هزار تومان پول در کارت صادرات دارم.پیرمرد کناری گفت:«با این حساب تو چرا چاقو خریدی؟»
انگار آشنا بود، با طنز و شوخی ادامه داد: «تظاهرات، تظاهرات حمله به بانک صادرات،میدانی که اگر قافیه«صادرات و تظاهرات»در سال ۵۷ به هم نمیخورد آیا مردم بیشتر به بانک ملی حمله نمیکردند؟چرا ایرانیها در شعارهایشان وزن و فافیه و گاهی ردیف می آورند؟حوصله پیرمرد را نداشتم،پریدم توی مترو.رفتهام آزمایشگاه بیمارستان کوثر، نیم ساعت ایستاده ام، دختر خانمی در آزمایشگاه میگوید:«بيمه خدمات درمانی و آتیه سازان وصل نمی شود.»رفتم بالا طبقه هفتم، مدیریت نبود، معاون فرهنگی نبود،روابط عمومی نبود، معاون مالی نبود. از شدت گریه خندیدنم گرفته بود.پیاده رفتم توی باغکوچههای قصر دشت، توی گلفروشی ها قدم زدم. یکی ما را به جای کس دیگری گرفته بود.صبحانه میخورد، مرا به روی نیمکتش دعوت کرد و یک چایی ریخت و یک لقمه نان سنگک با کره و عسل توی دهانم چپاند و گفت:«به والله که عاشقتم استاد!حرف نداری، یادتان میآید به ما در خانه هنرمندان فن دیالوگ یاد می دادید؟بخور بابا!غم دنیا رو مخور، جان من کدام گلدان را میخواهی؟هوا محشر است لامصب!بهشت میشود شیراز در اردیبهشت ماه جلالی، جلالت را عشق است، حیف که میراث فرهنگی همه جا را قفل زده وگرنه میبردمت به سعدیه، حافظیه، نارنجستان قوام، باغ دلگشا و...اصلا خودم همین جا برایت توی همین باغ...عجب فیلمی بود...ببین نگاه کن استاد!عشقی به مولا،خوشا شیراز و وضع بی مثالش، حیف شیراز که دست...«بر گل سرخ از نم اوفتاده لالی/همچو عرق بر عذار شاهد غضبان»
استاد چرا قدیما بانوان غضبان بودند، نگاه کن همه دارند میخندند. حرف میزد و نان و عسل توی دهنم میگذاشت.دیشب از ساعت هشت تا کنون چیزی نخورده بودم. نمیخواستم حالش را بگیرم، گفتم بگذار در همین هوا باشد.بگذار مرا جای دیگری گرفته باشد.عطر گل مدهوشم کرده بود.برایم اسنب گرفت.اصلا یادم رفته بود امروز صبح چه مصیبتی کشیده بودم.