تو دیگر آدم نمیشوی
فیض شریفی (نویسنده)مادر میدانست که دخترش، مرضیه، قصد متارکه از سهیل را دارد. توی حیاط آن خانهی کهنسال، روی پله سوم نشسته بود و به هلوی نیمه خشکی که کنار توالت بود نگاه میکرد.
گنجشکها، آن روز صبح ساعت یازده هنوز نیامده بودند. گلهای آبشار طلایی انبوه در حياط ریخته بود. ولی قمری بال شکسته، آهسته، چيزی زیر لب زمزمه میکرد.
مرضیه توی پژو پرشیای سهیل، گریان به دیوار باغ اناری کاهگلی نگاه میکرد. سهيل هم دست کمی از او نداشت. سکوت را شکست و گفت: هيجده سال، در این مملکت، عمر چند آدمیزاد است، من هيجده سال با تو زندگی کرده ام، تو تا ابدالدهر مال من هستی، به فرض آن که بروی ...
- نه دیگه نمی شود، یک بام و دو هوا نمیشود، هرچه به او نگاه می کنم ترا میبینم، بیچاره شده ام، من به خودم خیانت کردهام، تو نمیتوانی با یک خیانتکار زندگی کنی، این مدت همه اش زور اضافی میزدی که قلبت را با من صاف کنی. میرفتی توی آن اتاق و گریه می کردی، وقتی پیش من بودی، توی خودت بودی و سیگار میکشیدی، شبها توی خواب فریاد میکشیدی. من هم آسایش نداشتم وقتی با هم به خیابان و پاساژ می رفتیم، با همه درگیر میشدی، آن روز کنار گلفروشی به گلدانی که کنار پیاده رو بود، لگد زدی که گلدان توی جوب آب افتاد، شاگرد گلفروشی گفت: هی یابو چه می کنی؟
تو کشیده محکمی به صاحب گلفروشی زدی و داد کشيدی که: شاگردت را ادب کن. اگر به من توهین نکرده بود، گلدان را توی جوب نمیانداختم. حالا هرچی میخواهی بردار، پولها توی صورت آن مرد محترم زدی. اگر مردم نبودند، کار به چاقو و چاقوکشی هم میکشید.
روز دیگر، کسی را اجیر کرده بودی که توی حياط دانشکده بیاید و به همکار من، فحش بدهد که: چرا بدهکاری ات را نمیدهی، آن مرتیکه مزدور يقه شوهر آينده مرا جر داد و توی صورتش تف انداخت
این یکی هم به کنار، تو به آن استاد دانشگاه که شخصیت شناسی درس می داد، گفتی: مگر تو ناموس نداری که زن مرا به خانهات دعوت می کنی؟ با کله توی صورت آن بدبخت فلک زده رفتی و زیر چشمش را بادمجان کاشتی.
اگر پلیس نمیآمد او را میکشتی، بیچاره مثل بید میلرزید، میگفت: تو آبروی مرا نبر تا من هم از شکایتم صرفنظر کنم. توی هواپیمای ایران ایر که یادت هست، فریاد میزدی که چرا هواپیما مستقیم به شیراز نرفته، چرا در اصفهان توقف کرده؟ شکلاتهایی که از ارمنستان آوردهام آب شده، رفتهای کمد مهمانداران را باز کردهای و آب برداشته ای، خوب چند دقیقه صبر میکردی، مدیر گروه هنر میگفت: کسی از پس او برنمی آید، یل و کوپال دارد، ورزشکار بوده، آمده میز مرا وارو کرده و کامپیوترها را شکسته و کتابها را توی دستشویی ریخته و فریاد کشیده: اینجا مگر هرزه خانه است؟ من در این دکان را تعطیل میکنم، جد و آباد شما را درمیآورم.
نگهبانها میگویند: استاد دانشگاه است، ما نمیتوانیم او را به دانشکده راه ندهیم. دانشجویان به او گفتهاند: بابا دست خوش! حرفهای حسابی می زنی ... من الان تکليفم چیست؟ نه میتوانم ترا ول کنم نه میتوانم بروم. من میدانم بعد از این، من اصلا آرامش ندارم. سهیل، هفت تیری را از داشبورد ماشین بیرون آورد. رنگ از چهره مرضیه پرید، لرزید.
سهیل گفت: «نترس، این ماشین را به نام تو سند زده ام، هرچی میخواهی برو از خانه بردار.»
سهیل از دیوار کاهگلی بالا رفت، پرید توی باغ اناری. صدای شلیک تیری در هوا پیچید. مادر مرضیه، صدای تیر را شنید و مرضیه را از ماشین بیرون آورد: «گفته بودم تو هنوز سهیل را نشناخته ای، تو دیگر آدم نمیشوی.»