قاب عکس
مرضیه محمدشاهی( داستان نویس)چقدر خوابم میآید.گوشت تنم به استخوانم سنگینی میکند.نور مردمک چشمهایم را نشانه گرفته است.دلم میخواهد پتو را روی سرم بکشم و تا ابد بخوابم. وای باز هم صدای جیغ میشنوم.این دیگر کیست؟به اطرافم نگاه میکنم. در میان جمعیت دنبال کسی میگردم که مرتب خودش را بر زمین میزند و موی سرش را مشت مشت میکند. مادر شوهرم است.
یک لحظه چشم در چشم من میشود.به سمتم میآید.دستهایش را دور گردنم حلقه میکند و سنگینی بدنش را روی شانه ام میاندازد.صدای گریه و جیغش پرده گوشم را به لرزه در میآورد.خودم را به زور از آغوشش جدا میکنم و نگاهش میکنم.چشمهایش کاسه خون شده.
دستی روی صورتم میکشم خشک است. مادر شوهرم مات و مبهوت نگاهم میکند.انگار زیر لب چیزی میگوید و از جلوی صورتم بلند میشود.یکدفعه سکوت سنگینی بر خانه حاکم میشود.گوشهایم از سکوت سوت میکشد.خاله زهرا را میبینم که در گوش مادرم زمزمه میکند.مادرم بلند میشود و به سمتم میآید.روی صورتم خم میشود و آرام میگوید:گریه کن.زشته جلوی فامیل.به صورت مادرم نگاه میکنم و لبخند میزنم.مادرم اخم میکند و بازویم را میفشارد.گوشت تنم تحمل یک نیشگون را هم دیگر ندارد. تا مغز استخوانم تیر میکشد.عنکبوت سنگینی روی تارهای حنجرهام نشسته و اجازه ارتعاش نمیدهد.چشمهایم را میبندم.شاید درد آب راهی پیدا کند و از وجود خارج شود.اما نه.سد سیمانی جلوی دیدگانم را گرفته است.به دور و برم نگاه میکنم.زنی که نمیشناسمش در گوش زن همسایه پچ پچ میکند. زن همسایه مثل عقرب گزیده ها هراسان میگوید:نه وضع مالیش که خوبه.باید بشینه وبچه ش رو بزرگ کنه.دلم نمیخواهد این غریبه را در خانهام ببینم. صورتم را بر میگردانم.عکس مسعود را روی طاقچه میبینم.
با مسعود چشم در چشم میشوم.دلم میریزد.باز هم امروز عاشقش شدم.امان از خندههایت مسعود که ده سال است مرا اسیر خودش کرده است. در میان سفیدی گلایلها صورت قاب گرفته مسعود خودنمایی میکند.چه عکس زیبایی.گمانم برای یکسال پیش باشد.تیشرت نارنجی رنگش را در سفر شمال خریده بود.چقدر نارنجی به پوست سفیدش می آید.اصلا تیشرت نارنجی با آبی دریای پشت سرش سر جنگ دارد.راستی چرا عکس مسعود تنها را گذاشته اند؟ مگر در این عکس من کنارش نه ایستاده بودم.چرا مرا حذف کرده اند؟باز هم صدای مادر شوهرم میآید.این زن چقدر توان جیغ زدن دارد.نگاهم را از صورت قاب گرفته مسعود برمیدارم. به زنهایی که در خانهام نشسته اند نگاه می کنم.زنی که شاید فامیل باشد با دستمال آب بینیاش را میگیرد و میگوید:زنش که شوهر میکنه. بچه اش هم بزرگ میشه.حیف خودش که رفت. چقدر این زن از زندگی من دور است.صورتم را برمیگردانم.خاله زهرا لیوان آب قند در دست دارد و تند تند هم میزند.چرا اینها با جیغ و گریه هایشان حواس مرا از مسعود پرت میکنند؟ باز هم به صورت قاب گرفته مسعود نگاه میکنم.چه سفر خوبی بود.پسر 5ساله مان چقدر روی این شنها قلعه درست کرد و آب بازی کرد.راستی پسر 5ساله مان هم در این عکس بود.او را هم حذف کرده اند؟اصلا چه عکس زشتی شده.عکسی که من و مسعود و پسرمان کنار هم نباشیم که عکس نیست.کاش بروم و یک عکس جدید از آلبوم بیاورم که هر سه تایمان داریم در آن میخندیم.
وای پاهایم خواب رفته.کمی که سنگینی پاهایم از بین برود میروم و عکس را عوض میکنم.نزدیک ظهر است.چرا مسعود زنگ نمیزند.مگر دیشب که رفت بندر تا برای مغازهاش جنس جدید بیاورد نگفت که صبح تا رسید به من زنگ میزند.چرا هنوز زنگ نزده؟دلم شور میزند.کاش به خواهرم بگویم شماره مسعود را بگیرد.چه همهمه ای. خواهرم را هم پیدا نمیکنم.زنی که چادر سیاه پوشیده در خانه ام نشسته و حرف میزند.صدایش را میشنوم. میگوید:فکر نکنم بچه رو به زنِ بدن.حتما مادر شوهرش بچه رو ازش میگیره.این زن راجع به چه کسی حرف میزند؟سرم درد میکند.
انگار پوتکی را روی شقیقه ام گذاشته باشند مرتب تیر میکشد.خاله زهرا مرتب قاشق را در لیوان آب هم میزند.دیگر قندی نمانده که در آب حل شود.سراسیمه به سمتم می آید.و لیوان را جلوی صورتم میگیرد و میگوید: بخور خاله.بخور دردت به جونم...به صورت خاله نگاه میکنم.در دلم میگویم:چرا من باید آب قند بخورم؟خاله به زور لیوان را به لبهایم نزدیک میکند.شیرینی آب قند را در دهانم حس میکنم. اما عنکبوت سنگین راه گلویم را بسته.
آب قند را تف میکنم و تمام لباسم شیرین میشود.عمه ثریا بالشت به دست به سمتم می آید. این بالشت مسعود است. همان که سرش را روی آن میگذارد و راحت میخوابد. راستی دیشب مسعود کجا خوابیده؟بدون من اصلا خوابش برده؟عمه ثریا آن را کنار دستم میگذارد و میگوید: دراز بکش جان عمه...چقدر امروز همه مهربان شده اند.نازم را میکشند.سرم را روی بالشت مسعود میگذارم.بوی مسعود را میدهد.
چشمم باز به صورت قاب گرفته مسعود میافتد.چقدر صورت مسعود معصوم است.وقتی برای پاگشای دخترخاله ام به خانه شان رفته بودیم مسعود همینقدر معصومانه نگاهم میکرد.آن روز فکرش را هم نمیکردم که با دخترخاله ام.جاری شوم. انگار چشمهای مسعود اشک دارد.خدا کند مسعود گریه نکند.اگر گریه کند من هم گریه میکنم.صدای مسعود را میشنوم. صورتم را به سمت صدا برمیگردانم.اما نه برادر مسعود است.سیاه پوشیده و مرتب زمین میخورد.عمه ثریا به سمتش میرود و زیر بغلش را میگیرد.برادر مسعود تلوتلوخوران به سمتم میآید. به صورت رنگ پریده اش نگاه میکنم.مادرشوهرم باز هم حواسم را پرت میکند.تمام صورتش را با ناخن زخم میکند.و گوشه سالن بر زمین میافتد. برادر مسعود نگاهم میکند و بدون اینکه حرفی بزند صورتش را برمیگرداند و سراسیمه از خانه خارج میشود.زنی با ناخنهای لاک زده با زنی دیگر حرف میزند. صدایش را میشنوم:نه بابا برادر شوهر مجرد داره.زن همون میشه.بچه به عموش بگه بابا بهتره تا به یه غریبه... من این زنها را نمیشناسم.چرا درِ خانهام به روی این زنها باز شده؟.یادم آمد اذان صبح بود که مادرم زنگ در خانه را زد.گیج خواب بودم و از وحشت شنیدن زنگهای مکرر چند بار زمین خوردم تا در را باز کردم.مادرم بغلم کرد و گریه میکرد.و مرتب مسعود را صدا میزد.
فقط همین را به یاد دارم.من ادامه خوابم را در آغوش مادرم دیده بودم.دلم برای مسعود تنگ شده.به صورت قاب گرفته مسعود نگاه میکنم.این لکه سیاه چیست که گوشه قاب افتاده است.بلند میشوم و قاب عکس را از طاقچه برمیدارم.دلم میخواهد لکه سیاه را پاک کنم.هر چه محکم تر پیراهن بنفش رنگم را روی قاب میکشم لکه سیاه پر رنگ تر میشود.و سیاهی اش پیراهنم را میگیرد.مادر شوهرم جیغ میزند و کلمات نامفهوم میگوید.زنی که فکر میکنم میشناسمش پوز خند میزند و میگوید:دیوونه شده...پیراهنم را محکمتر روی قاب میکشم. این لکه سیاه باید پاک شود.اگر پاک نشود سیاه چاله میشود.و خوشبختی و زندگی ام را میبلعد. محکم و محکمتر دستم را روی قاب میکشم. قاب در دستم میشکند. صورت مسعود غرق در خون میشود.