از آرمان‌گرایی تا واقع‌گرایی
مجید صیادنورد (دکترای اندیشه سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2451
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


ما اینجا زود فرتوت می شویم!

دکتر امید مافی (پژوهشگر)

   زود پیر می‌شویم اینجا و آخرین عکسی که در خانه چشمانمان آویخته ایم زودتر از تصور، در انتهای گدار، منهدم می شود.اینجا در این جغرافیای شلوغ و این همهمه پرهیاهو، آنقدر تعب و رنج در جسممان رسوخ کرده و آنقدر حریق،جسم محقرمان را تحقیر نموده که صبح تا شب در بیداری دچار کابوس می شویم.لاجرم ناخن هایمان را می‌جویم و با قلبِ چنگ خورده، دلمُردگی را تجربه می کنیم... .
راستی در این اتمسفر خاکستری آدم چقدر تنهاست و چقدر ناگفته در سویدای قلبش تلنبار شده است. اینجا در روزهای گرانی،آلودگی، خشکسالی، بیکاری و البته شرار و شررِ شعله های تباهی،شوربختانه در توفان مصایب گرفتار شده و ناگزیر و ناگریز،یک فنجای چای لب سوزِ دبش می نوشیم و به طرز هولناکی،در حوض کم عمقِ کژی و ناراستی که مالک الرقابانِ منفعت طلب ساخته اند غوطه ور می شویم. نتیجه اینکه هنرمندانمان،شب می خوابند و صبح بیدار نمی‌شوند،نویسندگان سینه سوخته مان که دمادم دودچراغ می خورند با تماشای سلبریتی های پوشالیِ متکبر، پیر می‌شوند و روزنامه نگارانِ خسته جان، زیر تگرگِ تهمت، پیرشان در می‌آید و گاه جوانمرگ می‌شوند.
بی‌لاف و گزاف آن سوی مرزها اما از معادلات زیستن با اعمال شاقه،کمتر خبری هست و کسی از فرط چشیدن طعم حسرت و حرمان،بکشبه محو نمی شود. آن شب برفی و سوزناک که در کنسرت دو ساعته یک خواننده خوشخوانِ ساکن ینگه دنیا،رامشگری هفتاد ساله را روی استیج به تماشا نشستیم که کوچکترین نسبتی با پیرانه سری نداشت،پی بردیم دوری از تنش و فرسایش و تن آسایی می تواند عمر دراز با خود بیاورد و روان را صیقل دهد. آن خواننده دور از وطن، همین چند هفته پیش در جشن تولد هشتاد سالگی اش، نشانه ای از استیصال در جسم و روحش رویت نشد که گویی سلامت جسم تابعی از سلامت جامعه ای است که از شور زندگی مشحون است و به نسخه های ابزورد تن نمی دهد. ما اینجا زود فرتوت می شویم، وقتی غم نان داریم و با تماشای تصاویر دهشتناک و سیگنال های مغشوش برخی حضرات، بغض راه نفسمان را می بندد و زبانمان لال، غمباد می گیریم. پس بگذارید بی پرده بنویسیم: ما در خانه پدری هر یک به تنهایی سرگذشت یأس و امیدیم و می میریم در عطش برادری و برابری و آبی نیست تا لب‌های خشکیده‌مان را تر کنیم، در لهیبِ نورچشمی‌های پُرشباهت به سنگ پای قزوین!