با شاعران امروز
فرزانه منصوریای جانِ آشنا
به تمامی ِزخمها!
ای لذت کبود
نشسته به تن ِسپیدِ روح!
ای آیینهی خیالهای گذشته
و رویاهای هرگز نیامده!
ای پیچیده در رگ باور به زیر پوست!
در داغی اینچنینی
یک آه آتشین
گاهی گسستهام
تا لب یک پرتگاه
سخت
از نو دوباره رُستهام
چو نیلوفری بر آبدر
میبینمت به جان و
دگر باره دورِ دور
میساییم
چو مهمیز به شیار عمیق درد
گاهم دوباره و
دوباره میروییم ز نو
من میخلم به درون خویش و چونان تیغ میبُرم
هر ذرهای که به یاد تو میجهد
و من ز اوج درد
هر روز دوباره تو میشوم
و این شکفتن است
در من بیآمیز
چو غوغای وحشی مرغان مهاجر
که صبحگاه
از عشق و مأوای خویش
به پرواز کوچ میکنند
با خود ببر مرا و تمام کن چنین مرا