از آرمان‌گرایی تا واقع‌گرایی
مجید صیادنورد (دکترای اندیشه سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2451
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


شب میخوردمان

علی محمد محمدی(نویسنده)

در را روی هم گذاشت، چراغ را خاموش کرد و دراز کشید. داشتم از زیر پتو نگاهش می کردم، باز بلند شد و رفت توی حیاط، برگشت توی اتاق، می‌خواست تلفن بزند، پشیمان شد، طاقت نیاورد رفت توی کوچه، ترسیده بودم، سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و توی رختخواب نشستم، وقتی برگشت چیزی نگفت، نشست توی طاقچه‌ای که خیس بود از آب باران، نگاهم کرد و رفت چراغ را روشن کرد؛ «شب میخوردمان» این را گفت و اشک آرام از چشمش روی دامنش افتاد، انگار که گل‌های دامنش را آب داده باشد. چند شبی بود که خوابمان نمی برد، از وقتی که آن نامه را توی حیاط انداخته بودند کارمان شده بود بیتابی؛ هیچ وقت نگفت چه چیزی را توی نامه نوشته بودند، نگرانش بودم، دوباره دراز کشیدم، نمی‌دانستم چطور آرامش کنم، گریه‌اش که تمام شد آمد بالای سرم، می‌خواست حرفی بزند،‌نزد، نتوانست، چند دقیقه‌ای نشست و بعد پیشانی ام را بوسید؛ چشمش افتاد به عکسی که سال‌ها پیش با پدرم گرفته بودند، بلند شد و از پشت قاب خشاب سبز قرصی را برداشت، دو قرص مانده بود، خوردشان و رفت خوابید، خواب از چشم من پریده بود اما، صدای باد لای پنجره چوبی میپیچید، انگار شب آوازش را به باد سپرده باشد و او با پنجره و پنجره با من حرف هایش را بزند.
 نیمه‌های شب شده بود و سرگرم خیالبافی هایم بودم، خیلی آرام صدای در حیاط را شنیدم، کسی با احتیاط وارد خانه شد و من آنقدر بزرگ نشده‌ام که جرئت کنم حتی تکان بخورم. سعی کردم جوری نفس بکشم که اگر وارد اتاق شد گمان کند خوابم، داشتم زیرچشمی نگاهش می‌کردم اما تاریک بود، درست نمیدیدمش، دست چپش را روی شکمش فشار میداد، به زور چند پله جلوی اتاق را بالا آمد، با کف پایش پاشنه لنگه کفش را گرفت و کفشش را بیرون آورد. سیگارش را پرت کرد توی باغچه و آمد توی اتاق، چشم هایم را بستم؛ وسط اتاق ایستاده بود، انگار که داشت همه اتاق کوچک ما را ورانداز می‌کرد. به من نزدیک شد،پنشست بالای سرم، قلبم از ترس می‌خواست از دهانم بیرون بزند. پیشانی ام را بوسید، حس کردم پیشانی ام خیس شد، توی اتاق چرخی زد، روسری مادرم را برداشت روی شکمش گذاشت و فشار داد، پشت به ما نشست روی پله‌ها سیگارش را بیرون آورد.
فندکش را زد، حیاط روشن شد، چند پکی زد و دستش را روی دهانش گذاشت، شانه هایش لرزید، باد توی اتاق پیچید، سردم شد، سیگارش را که کشید رفت سراغ طاقچه، قاب عکس را کنار خشاب خالی قرص برداشت، نگاهش کرد، گذاشت توی پیرهنش و رفت کفشش را پوشید، آرام آرام از پله‌ها پایین رفت، از حیاط رد شد و در را به هم زد و رفت توی کوچه، نفس هایم کند شده بودند، بی آنکه متوجه شده باشم از کوچه صدای روشن شدن ماشینی را شنیدم و بعد صدای شلیک چند گلوله، مادرم بیدار شد، مظطرب چراغ را روشن کرد، روی طاقچه جای دستی خونی جا مانده بود، مادرم نگاهم کرد، با انگشت شصت روی پیشانی ام کشید، انگشتش خونی شد، دوید توی حیاط، توی رختخوابم نشستم، رفت توی کوچه، تا لب پله‌ها آمدم، چهارچوب در را گرفته بودم، برگشت توی حیاط، روی پله ها نشست، دست هایش پرخون بود، روی پله‌ها و حیاط هم؛ پرسیدم چه شده؟ چشمانش راه افتاده بود و به حوض خیره شده بود، دویدم سمت کوچه؛ همان مرد که پیش از این توی اتاق بود با صورتی زخمی روی زمین افتاده، سایه تاک خشک از بالای دیوارمان روی او افتاده بود، گویی که او را با سایه‌ها بسته باشند تا فرار نکند. سرم را برگرداندم، مادرم پشت سرم ایستاده بود و تماشا می کرد، هر دو طرف کوچه را نگاه کردم، کسی نبود، هیچ‌کس حتی از خانه‌اش بیرون نیامده بود، گویی کسی جز ما صدای شلیک ها را نشنیده بود، نزدیک مرد شدم، شانه‌اش را تکان دادم،‌ تکان نخورد، گلوله به چشمش خورده بود و از آن طرف سرش بیرون زده بود. می‌خواستم همسایه را خبر کنم دیدم مادرم پتویش را آورد و پهن کرد کنار مرد؛
- آن طرفش را بگیر
- برای چه؟
- باید ببریمش
- کجا؟
- خانه
- خانه؟ برای چه؟
چیزی نگفت، خودش مرد را روی پتو گذاشت و تا حیاط روی زمین کشیدش، کمکش کردم، فهمیده بودم آن مرد را می‌شناسد اما نمی‌توانستم بپرسم او کیست، شاید برای آنکه جرئت شنیدن جوابش را هم نداشتم، در را بستم؛ صدای آژیر از دور به گوش می رسید، دلهره داشتم، مادرم باز پتو را روی کاشی‌های حیاط کشید، از کنار حوض رد شد، گربه‌ای کنار حوض نشسته بود؛ تکان نخورد، کمکش کردم از پله‌ها پتو را بالا کشیدیم، پتو را تا وسط اتاق کنار رختخواب ها کشید، صدای آژیر نزدیک‌تر شده بود، پتوی دیگری روی مرد انداخت، دستم را گرفت و توی رختخوابم برد، پتویم را روی پاهایم انداخت، چراغ را خاموش کرد و توی رختخوابش نشست، کسی شروع کرد به محکم در زدن؛
-    چه خبر است مادر؟
انگشتش را روی لبش گذاشت:
هیس! شب می‌خوردمان و بعد خوابید. صدای پای چند نفر را که به حیاط پریدند شنیدم، پتو را روی سرم کشیدم و آرام تکرار کردم: شب میخوردمان.