با شاعران امروز
ژیلا محمد شاهیصیّاد باز بر لب جالیز ایستاده
داد میزند
- ماهیِ تازه... سرخو... شمشیر ماهی... دم سیاه...
دهان تا دهان باز
آه از نهاد خورشید بلند شده
موج موج دریا
سنگ سنگ صخره
فوج فوج ماسه....
با لبخند
با لباسی از پولک
با چمدانی از دوستت دارم ها...
لباس میپوشی که درآوری
میخوابی که بیدار شوی
کوچ میکنی که بمانی
و کتری چند بار دیگر بر سر خود میکوبد
آبی که از دریا ....
آب خاطره ماهیست
خاطرهی رود
خاطرهی سنگلاخ
خاطرهی ماسههای گرم و دستت...
حالا آمدهای که چای بنوشیم ...
- دریا خون اُفتاده
- چیزی نیست خوب میشه
- جوانِ
-سالهاست دریاست
چای سرد میشود
و اتاق در صدای تلوزیون غرق
مشمئز نشو از چیزی که بوده
از چیزی که خواستی
بعد نخواستی
بعد چیز دیگری خواستی
حالا دریا اینجاست
وسط دوتا_ چشمت...
گرم...
قند را که به دهان ببری
خودت میفهمی خورشید هم اینجاست
وقتش رسیده بمانی
میمانمت