از آرمان‌گرایی تا واقع‌گرایی
مجید صیادنورد (دکترای اندیشه سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2451
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


حاکمان درون

راضیه خندانی(شاعر)

من فکر می‌کنم خیلی از ما انسان‌ها در درون خودمان حاکمانی داریم که نه برای امر کردن به خودمان در درونمان فرمانروایی می‌کنند، بلکه برای زورگویی و به زیر سلطه درآوردن دیگران درقلمرو درون ما زندگی می‌کنند. مثلا توجه کرده اید که این حاکمان همیشه دوست دارند حرف حرف خودشان باشد. خود را دانای کل می‌دانند و یک درهزار پیش بیاید که اشتباه خودشان را به گردن بگیرند. نمی‌گویم همه آدم‌ها که بلکه بیشتر آدم‌ها این‌گونه اند. خیلی وقت‌ها پیش آمده که فلان شخص در انجام کاری شکست خورده  و در آن لحظه دیگری گفته است که اگر از اول حرف من را گوش می‌داد به این شکست مبتلا نمی‌شد. من می‌دانستم از اول که اگر حرف من را گوش ندهد سرانجام این می‌شود. حالا خدا می‌داند که اگر واقعا حرف آن فرد را گوش می‌داد عاقبت کارچه می‌شد. اما خب دانای کل این نتیجه شکست خورده را در نتیجه گوش به حرف او ندادن در نظر می گیرد. اما گاهی این نظر دادن در حد پیشنهاد و راهنمایی نیست، بلکه همان حاکم درون امر می‌کند که فلان شخص باید از او پیروی کند. و اگر نه باید به شکست تن دهد. مثلا آنجایی که حاکمان درون انسان‌ها دوست دارند فلان دوست یا یکی از نزدیکان به سلیقه او لباس بپوشند یا به سلیقه او رفتار کنند. جایی که او دوست دارد برود. و در جمعی که او نمی‌پسندد گذر نکنند و اگر آن شخص از خواسته او سرپیچی کند، باید متحمل سختی و ناراحتی شود؛ و اینگونه است که گاهی ما انسان‌ها خواسته یا ناخواسته آدم‌های اطرافمان را دوستانه یا غیر دوستانه اسیر طناب زورگوییِ خودمان می‌کنیم. گاهی انسان‌ها فقط با خرید یک شاخه گل زندگی خودشان را به این دنیا وصل کرده‌اند. ولی چون حاکم درون ما فکر می‌کند به آن گل‌ها احتیاجی ندارد، آنقدر هر بار باخرید گل مخالفت می‌کند و با طعنه و کنایه خرید همان یک شاخه گل را در دهان آن شخص به زهر تبدیل می‌کند که بالاخره یکجا ریسمان صبر آن فرد پوسیده و پاره می‌شود و از همان یک شاخه گل هم برای دیدن زیبایی دست می‌کشد و همان کورسوی امیدش به این زندگی هم خاموش می شود و ماجرای ترسناک تر آن زمان اتفاق می‌افتد که باز هم حاکم درونمان با زبان درازی حق به جانب باد در گلو انداخته می‌گوید: این همه من گفتم و گوش نداد، خدا می‌داند این‌بار به چه علت از خرید این شاخه گل دست برداشت؛ حتما علایق جدیدتری پیدا کرده است. در گاهی موارد حاکمان درونمان بالکل منکر همه چیز می‌شوند و خود را در این خاموش کردن شمع نیمه جان امیدواری و انگیزه آن آدم بی تقصیر می‌دانند. ولی حقیقت امر این است که گاهی حاکمان درون ما انسان‌ها پا از گلیم خود فراتر نهاده و به خود حق تصمیم‌گیری در مورد زندگی دیگران می‌دهند و در مورد مسائلی از زندگی شخصی دیگران دخالت می‌کنند که حتی آن‌مسئله نه تنها به آن فرد ربط ندارد بلکه کاملا موضوعی است که به هیچ‌کس هیچ آزاری هم نمی‌رساند و این‌گونه است که چون فقط حاکم درون ما این موضوع را نمی‌پسندد. بایدآن فرد هم به روی خواسته دل حاکم درون ما راه برود. گاهی هم چون بعضی از حاکمان درون نمی‌توانند خوشی و شادی دیگران را ببینند شروع به زورگویی و تحمیل کردن خواسته خودشان به فرد دیگر می‌کنند. چون نمی‌خواهند آن فرد به آن شادی و حس خوبی که از کاری که انجام می‌دهد برسد؛ شاید به نوعی رشک بردن باشد. اما گاهی هم فقط و فقط از ذات پلید این انسان ها نشات می‌گیرد که فقط دوست دارند آدمی را از خوشی هایشان دور کنند. حتی بدون دلیل، فقط چون خود این‌گونه می‌پسندند و داستان غمناکتر زمانی است که گفتم حاکم درون حق به جانب، خود را به کوچه علی چپ می‌زند و می‌گوید کی بود؟ کی بود؟ من نبودم ... کاش این دسته از آدم‌ها می‌دانستند که اگر بیل زن هستند بهتر است یاغچه خودشان را بیل بزنند که این‌گونه از زمین اخلاق و معرفتشان گیاه هرز رویش نکند و دست به روی کلاه خودشان بگذارند تا باد نبرد که این‌گونه در غل و زنجیر حاکم زورگوی درونیشان نباشند. زیرا کارها و علایق آدم‌ها تا زمانی که که به ما و دیگران صدمه‌ای نزند هیچ ربطی به هیچ کسی ندارد.