دور شدن...
مرتضی فخری قاضیانی ( نویسنده)توی شلوغی واگن مترو مرد معلول که از مچ، پای راستش بریده بود و زخمهای کاری بر ساق پا داشت، با باسن و دو کف دستش بر کف واگن و لابهلای مسافران میخزید و لابه گدایی سر میداد. رقتبارتر از او هم هستند پیرمردان و زنان استخوانی و خمیدهای که با چشمان خشکیده و چهرههای بیروح، دنبال گدایی گنجشکروزی خود هستند... . مرد میانسال نشسته بر صندلی روبهرویی زل زده به مرد خزنده و بیاختیار اشک میریخت. دختری که در گوشهای کنار در ایستاده بود، به سوی مرد رفت و دستمال کاغذی را از جیبش درآورد و به او داد! نگاه دیگران یکباره به سمت دختر و مرد گریان کشیده شد و مرد خزنده در میان بیاعتناییها، خزید و دور شد!