از آرمان‌گرایی تا واقع‌گرایی
مجید صیادنورد (دکترای اندیشه سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2451
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


فقط بازی

فرزانه امجدی ( نویسنده)

- کیه؟
- ماییم
- آخ جون محسن اینا
- سلام خاله خوبی؟
- خوبم بیا ببوسمت عزیز دلم.
- مهدی مهدی بدو محسن اینا اومدن.
- چطوری محسن؟
- خوبم تو چطوری؟
- خوبم.
مهدی گفت: خوب برو با سمیرا بازی کن.
- اه اون کوچولوس من می‌خوام با شماها بازی کنم.
- سریش
- سریش خودتی شکلک درآوردم.
محسن گفت: ولش کن بذار بیاد.
توی حیاط نشونه گیری می‌کردیم، یه قوطی ریکا گذاشته بودیم و بهش می‌زدیم. یه کم بازی کردیم گفتم: این بازی تکراریه بریم یه بازی جدید.
- ببین محسن تو اومدی این لوس شد، برو تو خونه با اکرم و سمیرا بازی کن.
- نمی‌خوام نمی‌خوام.
محسن گفت: در مسجد شلوغ بود. بریم ببینیم چه خبره؟
- بریم اول محرمه می‌خواد هیات راه بیفته.
منم دویدم پشت سرشون،
- وایسد منم بیام.
مهدی گفت: استغفرالله و یه ترکه شاخه نازک از درخت  بادام سر کوچه چید و گفت بیای میزنمت!
- محسن اشاره کرد برو خونه.
 با لب و لوچه آویزون برگشتم خونه.
سمیرا گفت: بزانه بیا بازی تونیم.
- باشه.
یکم باهاش بازی کردم. موهاش را شونه کردم دم خرگوشی بستم. از مسجد صدای بازی و سر صداها شنیده می‌شد. یواشکی جیم شدم که علیرضا رسید جلوی در،
- کجا کجا فرزانه خانم.
- می‌خوام برم مسجد.
- چه خبره؟ بدو تو خونه، اصلن این دختر آروم و قرار نداره؛ انگار پسره! همش قاطی پسرهاس.
دست از پا دراز تر برگشتم خونه.
- بزانه بزانه بیا بازی تونیم.
- برو با اکرم بازی کن، من حوصله ندارم. اشکش دراومد.
خاله اومد گفت. سمیرا چرا گریه میکنی؟
- بزانه با من بازی نمی تونه.
- خاله بازی کردم، دیگه حوصله ندارم.
- حوصله بازی با سمیرا را نداری ولی دلت تاپ تاپ می‌کنه بری با محسن و مهدی بازی کنی؟
 سرم را پایین انداختم.
- حالا بیا این انگورها را ببر تو ایوون  بخورید، و با این بچه هم بازی کن. خودش را کشت از صبح که فهمید میخوایم بیایم اینجا.
دلم برای سمیرا سوخت ولی بازی با دخترها هیجان نداشت. داشتیم خاله بازی می‌کردیم که تو بغلم خوابش برد. خوابوندمش و بعد یواشکی از در زدم بیرون که بابا دم در رسید و گفت: کجا  فرزانه؟
توی دلم گفتم ای خدا. میرم مسجد. بیا پس این روغن اسحله را بگیر منم دارم میرم مسجد می‌خوام علم را  پاک کنم. هر شاخه علم را کمک بابا دستمال می‌کشیدم بابا زیر لب ابوالفضل می‌گفت و قربون دست‌های بریده اش می‌شد و اشک چشمش جاری بود ... پسرها هم اومدن علم را پاک کردن، شالهاش را انداختن پر نو زدن. علم برق می‌زد. بابا رفت تو آشبزخونه مسجد دنبال تدارکات، منم یواش یواش اومدم قاطی پسرها. دوباره مهدی چشم غره رفت برو خونه. رفتم توی گاری اکوها به بازی و هولش می‌دادم. محسن اومد گفت: چقدر مهدی را حرص میدی، باید تو با دخترها بازی کنی.
- دخترت لوسن نانازین.
- خوبه حالا خودت دختری.
- من دوست ندارم دختر باشم. دوست دارم علم ببرم، زنجیر بزنم، پرچم ببرم.
محسن خندید و گفت: از دست تو.
- بیا گاری را هول بده، این‌قدر کیف میده.
شروع کرد به هول دادن، تندتر تندتر. مهدی هم اومد، هول می‌دادن و می‌خندیدیم، یهو تعادل گاری بهم خورد و هیچی نفهمیدم؛ فقط حس  کردم صورتم خونیه. یهو مهدی داد زد خون خون! علیرضا پرید از تو مسجد تو حیاط و بغلم گرد و گفت مهدی بدو سر خیابون بگو یه ماشین نگه داره. محسن یه تیکه پارچه داد، علیرضا بذار رو صورتش. دکتر گفت: دختر خانم خدا خیلی بهت رحم کرد، پیشونیت و چشمت چیزی نشد.
- خانم با شمام، به چشمت ضربه‌ای نخورده؟
آهی کشیدم و گفتم :چرا دکتر خورده!