مجازستان
چند شب پیش داشتم با مادرم دربارهی این صحبت میکردم که حدوداً هیچ کادویی هیچوقت واقعا خوشحالم نمیکنه. چون همیشه میگفتید «سهراب خیلی پسر خوبیه، قانعه. هیچوقت چیز زیاد نمیخواد از ما.» و خب منم درخواست نکردن رو ارزش میدیدم... هیچوقت نمیگفتم چی میخوام. تمام چیزهایی که میخواستم و نرسیدم بهشون به عنوان یه کودک، جمع شد و درونم یه گودال سیاه ساخت. حالا هرکی هرچی بده بهم، این چاه میبلعه و حس رضایت تولید نمیشه. اون کودک درون من هنوز خیلی وقتا دلش چیزهای کودکانه میخواد. ولی انگار تا خودم با دستای خودم بهشون نرسم واسم رضایتبخش نیست. (Dehghan)
============
ترجیح میدم آهنگهای خواننده مورد علاقه ام رو تو ماشین یا یه مکانی که لذت میبرم با صدای بلند گوش کنم اونم با کیفیت خوب، ولی خداتومن ندم برم کنسرت با یه کیفیت افتضاح و فالش خونی و پلی بک و خارج خوانی وقتم رو هدر بدم. (علیرضا باشم خوبه)
======
نصف آدمایی که باهاشون در ارتباط بودم دیگه بهم پیام نمیدن و کمرنگ شدن. چرا؟ چون حالشون با کمک من بهتر شده و حالا دیگه بهم نیازی ندارن. گذروندن خوشیهاشون با بقیه حال میده، با آدمای کمتر رنج دیده. من فقط برای تخلیه افکار منفی و حضور در بدبختیا و درک کردن غم وجودشون به کار میام. (استووی)
========
اگه دماغم رو عمل کنم، باشگاه برم، بیشتر با آدما حرف بزنم، بیشتر میکاپ کنم، یه فاند خوب بگیرم، با یه آدمی که وجهی اجتماعی خوبی داره برم تو رابطه، خوشحال میشم؟ کافی میشم؟ یا تازه اونموقع قراره بفهمم که مشکل از جای دیگه است؟ چرا الان نمیفهمم از کجاست؟
به نظرتون وقتى از آدما دور ميشيم و رابطهمون كمرنگ يا قطع ميشه، وقتى دوباره اون چيزايى كه با هم تجربه كرده بوديم رو انجام بدن يا يه چيز كوچيک كه يادآورمون باشه رو ببينن يادمون ميفتن بگن آخی فلانی يادش بخیر؟. ( Noura)