از آرمان‌گرایی تا واقع‌گرایی
مجید صیادنورد (دکترای اندیشه سیاسی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2451
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


آلزایمر

فیض شریفی (نویسنده)

توی هتل کار می‌کرد. گفتم: یک اتاق به سمت کوه دراک می‌خواهم، به یکی بگویید ساک های مرا به اتاقم ببرد.
خیلی از خودش ممنون بود، پیش خود فکر می‌کرد هر کسی به او سلام می‌کند، عاشقش شده است.
گفت: نداریم.
- چی ندارید؟
- اتاق.
این وقت سال، اتاق ندارند، عصبانی شدم و همانجا توی سالن نشستم. به اعتراض آمد کنار من نشست، پایش را روی پایش گذاشت، روسری اش را تا روی پیشانی پایین آورد. بالابلند بود.
- برای چه به اینجا آمده اید؟
- یک زن بالابلند مثل شما اینجا توی خانه‌ سالمندان است، او همسر من است، آمده‌ام به او سر بزنم. شاید هم او را راضی کنم که ...
اشاره به گارسون کرد که چایی برایم بیاورد.
-زنم آلزایمر دارد ولی هنوز مرا می شناسد، مرا از ازل تا ابد می‌شناسد. رفتم اول پیش او، مرا با برادرم اشتباه گرفت، من اون وقتا که با او زندگی می‌کردم موهایم کوتاه بود، الان که می‌بینی، موهایم پریشان است، فرفری است،  اگر فرهایش را بگیرم، از هر نخ مویم زنی روی زمین میريزد.
نخندید، سعی می‌کرد خودش را محکم نشان بدهد. به دفترش نگاه می‌کرد، توی دفتر انگار خاطرات می‌نوشت. بدش نمی‌آمد چیزی درباره‌ من بنویسد.
- همسرتان را هنوز دوست دارید؟
- آن روزها همه عاشقش بودند، ولی او فقط مرا دوست میداشت، دنبال من افتاده بود. از دستش عاصی شده بودم.
من هیچوقت کسی را دوست نداشته ام، من دوست دارم دوستم بدارند، البته به شرطی که خیلی مزاحمم نشوند. من هم مثل شما دارم می‌نویسم.
- چند کتاب نوشته اید؟
- حسابش از دستم خارج شده، شاید ۸۸ یا نود تا کتاب شعر و داستان و نمايشنامه و نقد نوشته باشم.
- اوه اوه!خیلی زیاد است، من چهار تا رمان نوشته‌ام، فکر نمی‌کنید به کیفیت کارتان صدمه میزنید؟
- اصلاً و ابدا، حاشا و کلا اگر من دست به کار تکراری بزنم.من تا چند کتاب نخوانم و آن‌ها را خلاصه نکنم و روی آن‌ها کار نکنم، نمی‌نویسم.
داشت نام مرا توی فیسبوک دنبال می‌کرد. عکس‌های مرا، بعد کتاب‌ها و بعد مصاحبه‌ها رو چک می‌کرد، فکر می‌کرد من هم مثل زنم دچار پارانویا و آلزایمر شده‌ام.
از توی قوری برایم چایی ریخت. یله شد، انگار رمبید و با تحسین گفت: الان چه آرزویی دارید؟ دوست دارید همسرتان خوب شود، بعد او را به سوئد ببرید؟
نفهمیدم از کجا فهمیده بود.می‌دانستم که آلزایمر خوب شدنی نیست.
-نه، حرکت من انسانی است. من سه دهه‌ از او حمایت  کردم. خودش خواست که به خانه‌ سالمندان برود. یک روز که حالش مساعد شده بود شال و کلاه کرد و وسایلش را جمع کرد و رفت ثبتنام کرد و با من تماس گرفت و گریه کرد: تو دیگه آزادی، برو دنبال کارت، من خیلی تو را اذيت کرده‌ام.اینجا راحتترم ...
اعتراض من فایده نداشت، رفتم او را بیاورم ولی نتوانستم اورا قانع کنم.
می‌گفت:من آن وقت‌ها می‌خواستم تو را از چنگ دوستانم نجات دهم، با آن‌ها رقابت می‌کردم که آن‌ها را از رو ببرم، به مرور عاشقت شدم، ولی حالا دیگه تو خیلی مشهور شده‌ای، تو دیگه مال مردم خودت هستی. از دست من کلافه بودی... چند سال اونو بردم سوئد ولی برگشت پیش بچه هایش،بچه هایش ازدواج کرده اند، او زیربار آن‌ها هم نمی‌رود.
پا به پا کرد، بلند شد و به خانمی که پشت کامپیوتر نشسته بود گفت: نازنین زهرا!اون اتاق طرف کوه را به ایشان بدهید.
نازنین زهرا با حیرت به خانم بالابلندی که نامش،مرضیه بود، نگاه کرد و بعد بلند شد آمد توی گوشش چیزی گفت که:اگر اومد اعتراض کرد تو چه کار میکنی؟رئیس هتل همه ما را اخراج می‌کند.
مرضیه پشتش به رئيس گرم بود. بعدا فهمیدم که رئیس هتل، چند بار از او خواستگاری کرده است ولی او زیربار نرفته است،چون او پسر همسر مادرش را دوست می‌داشت.
مرضیه با من به اتاقم آمد.گفتم: آخر من که هنوز وجه اتاق را نپرداخته‌ام ...
-نگران نباشید، ما افتخار می‌کنیم که شما به هتل ما آمده‌اید، این اتاق دو تخت دارد، اگر مایل بودید همسرتان را هم چندروزی اینجا بیاورید،من از ایشان مراقبت می‌کنم به شرط آن که یکی دو تا از کتاب‌های رمان و ترجمه‌هایتان را برای من امضا کنید ...
خیلی خسته بودم،پنجره را باز کردم و به بالای قله نگاه کردم.به همانجا که گاهی با همسرم به آنجا می‌رفتیم و چادر می‌زدیم.
لباسهایم را عوض کردم و زیر دوش رفتم، توی حمام دوستان نزدیک خود را چک کردم که اول باید با کدامشان تماس بگیرم.