مشکل
فیض شریفی (نویسنده)ورد زبانش بود: «مشکلی نيست که آسان نشود/مرد باید که هراسان نشود.» نمیدانم خودش را دلداری میداد یا میخواست مرا. توی آينه آسانسور نگاهی انداخت و گفت: یا موی سفید است یا کچلی، مادر میگفت: ای ... توی این ميراث که یا فقر است یا سفیدی مو یا کچلی. کچل نبود، اتفاقا خوشتیپ هم بود، ميانسال بود، نگفت أهل کجایی، خندید قاقاه. مشکلی نیست که آسان نشود رفتم زیر زمین، مادر و پسری به نام «برانوش» آنجا بودند. برانوش گفت: شما اول بروید تو، دکتر منتظر است. مادرش میگفت: تا صبح کتاب تو را میخواند، خیلی علاقهمند است، تا سه شنبه میآییم ولی... مرد جوانی به من اشارت کرد، معذرت خواست چند بار، جورابش را درآورد و پشت پایش را نشان داد، متورم بود، گوشت چند لايه مثل کدوی قرمز و قهوه ای. اشاره کرد به معده، گفت: «تا اینجا آمده، نفسم بند میاد.» لاغر و نحیف بود، سی و چندساله مثل خودش، شبنم اشکی روی مژگانش بود. گفتم: «مشکلی نيست که آسان نشود.» توالت پر بود از دستمال خيس، بوی سیگار همای پیش از انقلاب میداد. گفتم به پیرمرد کناری که برو توی محوطه بکش حالم بهم خورد. عصبانی بودم. برانوش می خندید، خنده محوی روی لبانش بود. گفت: خداحافظ، من شاید دیگه شما را نبینم: «ای کوه سپید پای در بند/ای گنبد گیتی ای دماوند...» گفتم: برو خوش باش، امیدوارم دیگه تو رو اینجا نبینم: «ای مشت زمین بر آسمان شو/بر وی بنواز ضربتی چند ...»
- دیشب خوردم کتاب رو، الان دماوند حفظمه میخوای براتون بخوونم. خوند، چند نفر مرد و زن که آنجا بودند بهم میگفتند: «از وقتی این اومده، این انگار شده دانشکده، همه دارند شعر میخونن ...» پیرمرد فرسودهای روی ویلچر بود، زیر لب غرولندی کرد که: «اینجا شده دیوونه خونه.»
مادر برانوش داشت داد می زد، پشت موبايل، پرستار گفت: فکر می کنم اینجا بیمارستان باشه ...
برانوش باز خندید و به مامانش گفت: من دارم میرم اونور مرز، میخوام برم با ناتاشا اون جا سمبوسه درست کنم، دیگه خودمو دست دکترا نمیدم.
یه سمبوسه از تو کیفش بیرون آورد و به من داد: «رفتم آبادان دوره دیدم، خیلی خوب درست می کنم، الآن روزی یک و نیم درمیارم، اگر مامانم نبود الآن قید مدرسه رو زده بودم. تو مدرسه همش توحیدنامه می خونم، دیشب تو کتاب این آقا خیلی شعر عاشقونه واسه ناتاشا خوندم: «ای دو چشمانت چمن زاران من/داغ چشمت خورده بر چشمان من/این دگر من نیستم، من نیستم/حیف از آن عمری که با من زیستم.» ویزیتور داشت کیف می کرد، گفت: یه بار دیگه بخوون.
- ای تشنجهای لذت در تنم/ای خطوط پیکرت پیراهنم.
-چاپ شده!
برانوش چیزی نگفت، رفت، دست تکان می داد: «استاد! شما را استانبول می بینم.»