مردم به‌مثابه ریشه‌ها
محمدعلی نویدی (استاددانشگاه)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2467
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


نگاهی به کتاب «تن به تن» خاطره‌ پردازی از مرضیه محمد شاهی

صبورانه و عاشقانه جنگیدن

فیض شریفی ( منتقد و پژوهشگر ادبیات)

در پیشگفتار این کتاب «تقدیم به محمد عزیزم»، نویسنده می‌نویسد: «... باید با پوست و گوشت تنت تک تک لحظه‌هایی را که می گویم حس کنی و گرنه از دور تماشا کردن ماجرا، شاید برایت عادی و حتی بی معنا باشد؛درست مثل وقتی که در گرداب هستی، همه چیز را دايره وار دور خودت می‌بینی اما همین که یک قدم عقب می‌روی از دیدن گردابی که در آن بوده‌ای وحشت می‌کنی ... . این کتاب یک روایت از زندگی هزاران بیماری است که در این دنیا با سرطان سر می‌کنند،اما آن‌چه متفاوت است دیدن بیماری از نگاه یک همراه است؛ همراهی که پا به پای بیمارش در تک تک‌ مراحل درمان پیش می‌رود.با او درد می‌کشد، با بیمارش می‌خوابد و با بیمارش زندگی می‌کند ...» در این جنگ تن به تن بالاخره آن کسی پیروز می‌شود که سنبه پرزورتری دارد، مرگ، راوی همسرش را از دست می‌دهد:«من تنها نیستم و تمام‌ کسانی که پشت در نشسته‌اند همدرد من هستند. کسانی که شاید تمام ترسشان را در سکوت‌ پنهان می‌کردند یا آن قدر شجاع بودند که بی هیاهو می‌جنگیدند.من شجاع نبودم، من فقط عاشق بودم و دراین جنگ تن به تن هم پای معشوق برای زندگی جنگیدم. عاشق، شجاع است، عاشق تا پای جان مبارزه می‌کند و کمتر اخم به ابرو می‌آورد.محمدشاهی ۱۷۸صفحه خاطره و مخاطره نوشته است و تمام مراحل‌ درمان را نکته به نکته، موبه مو تشریح کرده و گاهی خاطره را به داستان کوتاه و رمان نزدیک کرده است.تفاوت داستان و خاطره در صناعت است، داستان، زمان، مکان، زبان و علیت دارد، جزئی نگری می‌کند اما خاطره به گزارش نزدیک می‌شود. محمدشاهی گزارش‌ علمی و فردی و اجتماعی را با عاطفه تلفیق می‌کند و طرحی نو در می‌اندازد: «آنگاه که فکر می‌کنی در میان دست‌های خدا هستی و خدا کوچک‌ترین آسیبی به تو نمی‌رساند، آن گاه می‌بینی که خدا دستش را مشت کرده و تو میان انگشتانش له می‌شوی. له شدن به معنای دوباره خاک شدن و بعد باز هم خدا سایه رحمتش را بر سرت می‌اندازد و تو دوباره شروع به جوانه زدن می‌کنی. از میان همان خاک له شده شکاف باز می‌کنی و رشد می‌کنی. این‌بار قویتر، ریشه‌دارتر و شاید هم زیباتر.»نویسنده همه‌چیز را به تقدیر و مشیت الهی وصل می‌کند. جبرگراست و وقتی که کم می‌آورد به شاهچراغ می‌رود و دو رکعت نماز شکر به جای می‌آورد و از خدا می‌خواهد او را زیر بار مصائب بیرون بیاورد، اما به قول بیدل دهلوی:«گران شد زندگی اما نمی‌افتد ز دوش من ...»باید کتاب را خواند، فروید می گويد: من بیش ازعلم پزشکی از داستان‌های داستایفسکی روانشناسی و روانکاوی را یاد گرفتم.» داستایفسکی صرع داشت، روانپریش بود. او در داستان‌های یادداشت‌های زیرزمینی و برادران کارامازوف، عمودی به مغز و قلب و جوارح دیگر شخصیت‌ها نفوذ کرده است.محمدشاهی هم خواننده را با انواع و اقسام آدم‌ها و دردها در بیمارستان آشنا کرده و گاهی از کتاب‌های پزشکی استفاده کرده و فصلی درباره شیمی درمانی و پرتودرمانی و سایر امراض نوشته است: «ولی چند جلسه پشت در بخش‌ شیمی درمانی می‌نشینی تمام‌ ابهت، ترس و واهمه اش را از دست می‌دهد و برایت عادی می‌شود.انگار جزیی از زندگیت است که هرچند وقت بیایی و سری بزنی ...دقیقا همان حرف‌هایی که روز اول خانم در درمانگاه زده بود:«عادت دارم هر چند وقت یک بار بیام و سر بزنم.»نویسنده گاه به گاه بعد از آین همه دلهره و بی‌خوابی، فصلی را اختصاص به عشق ورزی می‌کند. کاش این فصل را بیشتر کش می‌داد: «(محمد)گفت:موهات دردم رو کم میکنه، بشین تا ببافمش.»خنده ام گرفت وگفتم:مگه بلدی؟گفت: نه همین که موهات رو لمس می‌کنم حالم خوب میشه. خیلی خوشحال شدم از اینکه موهایم را نوازش می‌کرد.می‌دانستم که درد زیادی را تحمل‌ می‌کند. موهایم تنها ریسمانی بود که رابطه زناشوییمان را حفظ می‌کرد.داستان در اینجا تمام‌ نمی‌شود، گاهی درگیری هم پیش می‌آید:یک شب به حالت التماس گفتم: محمد تو رو خدا بزار بخوابم، نمی‌تونم بیدار باشم. محمد خندید و گفت: وقتی می‌خوابی یه هیولا میاد بالای سرت می‌خواد تو رو بخوره. تا صدات می‌زنم فرار می‌کنه.همین‌طور که می‌خندید گفت:فکر کنم از عوارض مورفین باشه، چه توهمیه من می‌زنم. شاید زیباترین بخش‌ این خاطره اینجا باشه:از مردن نمی‌ترسم. ازاینکه تو رو از دست بدم می‌ترسم. در نهایت این ماجرای تراژیک، زن از طولانی شدن این بیماری سمج از پا می‌افتد و مرد نیز خرقه تهی می‌کند.بسیار زیبا این ماجرا فیصله پیدا می‌کند. محمد سیگار نمی‌کشید ولی سرطان‌ ریه داشت، زده بود سرطان به استخوانش. زن محمد را به پدرش می‌سپارد، به پدری که زیاد سیگار می‌کشید و دنیا را ترک کرده بود:من نه از سر خودخواهی بلکه از سر عشق، محمد را به پدرش سپردم و بر زبان آوردم که برود جایی که درد نکشد. من پایان دردهای محمد را با درد تنهایی خودم معامله کردم.محمد ۴۱ساله می‌رود و مرضیه نامه‌ای به محمد می‌نویسد و قدرت و شهامت او را تحسین می‌کند.نویسنده ۴۱فصل را به نیت ۴۱سال زندگی پربار محمد اختصاص می‌دهد. زن باید دوباره استارت بزند و فرزند ۷ساله خودش را بپروراند و به او عشق، صبوری و انسانیت را یاد بدهد:«ما صبورانه و عاشقانه جنگیدیم، با این تفاوت که درد جسم تو از بین رفت اما درد روح من عمری بر تن من خواهد ماند.».«حدیث مرد و(زن) عاشق با تو گویم/که چون مرگش رسد خندان بمیرد.»