داستانک
طاهر اکوانیان (نویسنده)پرونده دانش آموزی
ناظم گفت باید یکی از اولیایت به مدرسه بیاید برای سراغ گرفتن از وضعیت درس و مشقت و اینکه برای کمک به مدرسه هم باید فکری بکنید. من که کاملا از آمدن پدر ناامید بودم و میدانستم آنقدر سرش به کار و گرفتاری گرم است که وقت و توانش را ندارد حتی استراحت کافی هم بکند چه برسد به اینکه بخواهد کمی به خودش برسد و به مدرسه و پیش معلم و مدیر بیاید و سر صحبت را باز کند. تازه به این کارها اعتقاد هم نداشت و همیشه میگفت شما بیشتر از آنکه خونه باشید در مدرسه هستید و کار درس و انضباط و مسائل مربوط به عهده خودشان است و اگر نمیتوانند انجامش بدهند باید بروند دنبال کار دیگری. خدابیامرز در این حرفها و نظرش منظور خاصی نداشت و فقط حرفش را میزد - البته بعدها که دنبال زندگی رفتم فهمیدم چقدر حق با او بود-. به خانه که آمدم طبق معمول مقدمهای چیدم و از معایب مدرسه و درس و معلمان به مادرم گفتم که اگر شد تاثیر خودش را بگذارد و به پدرم بگوید که این به مدرسه نرود بهتر است؛ چرا که نه شوق و ذوقش را دارد و نه هم ما وقت و حوصله داریم مدام گرفتار این حرفها و رفتوآمد به مدرسه باشیم. مادر اما این بار گفت خودم به مدرسه میآیم و نگران نباش. با خودم گفتم بعد از اینکه آن همه حرف زدم چه راحت و به سادگی گفت خودم می آیم. فردا صبح که بعد از خوردن چای و نان شیرین به قصد پوشیدن کفشهایم بلند شدم مادر با جدیت گفت صبر کن با هم برویم.اشکال ندارد نیم ساعتی دیرتر برویم که به کارهای خانه برسم و اگر خواهرانت بیدار شدند بهشان بگویم با تو به مدرسه میروم و برمیگردم. آسیه را صدا زد و گفت زود بیدار شو که من امروز کار دارم و صبحانه بخور و مواظبت دو تا خواهر کوچکترت باش تا برگردم. متوجه شدم رفتارش با بقیه دفعاتی که میخواست همراهم به مدرسه بیاید تا حدودی فرق کرده و آرامتر است و حتی لعن و نفرین هم به زمین و زمان و معلم و... نمیکند. راه که افتادیم دستم را گرفت و گفت فقط هر چه گفتم جلوی مدیر و معلمان تو لازم نیست حرفی بزنی یا حرکتی نشان دهی. دیده بود که دفعات قبل گاهی زبانم را درآوردم یا ادای بی خیالها را انجام داده بودم. از در مدرسه که وارد شدیم یکراست به دفتر مدرسه رفت. بچهها کلاس بودند و تقریباً نیم ساعتی میشد زنگ اول شروع شده و همه مشغول بودند. در دفتر، مدیر، ناظم و سرایدار بودند و آبدارچی هم گاهی میرفت میآمد. مدیر گفت ما گفته بودیم بیایید مدرسه و... حرفش تمام نشده بود که مادرم گفت اگر شما هم نمیگفتید خودم میآمدم! دیگر این درس خواندن و مدرسه به درد هیچکدام از ما نمیخورد. بی زحمت پرونده پسرم را بدهید ببرم! مدیر و ناظم که از تعجب و حیرت ساکت بودند با هم به حرف آمدند و گفتند چیزی شده... که باز مادرم فرصت نداد و از این همه بیا و برو و درس نخواندن و کمک به مدرسه و دردسر صحبت کرد و باز با تاکید بیشتری گفت بی زحمت پروندهاش را بدهید ببرم. چند دقیقهای اصرار و درخواست از مادر توسط ناظم و مدیر و سرایدار بی نتیجه ماند و مادر هر بار تندتر پرونده من را میخواست. غافلگیر شده بودم؛ این بار برخلاف همیشه دلم میخواست در مدرسه بمانم اما میدانستم این اصرارهای به جایی نمیرسد. از دفتر بیرون آمدم و رفتم جلوی کلاسمان دستی برای همکلاسیها تکان دادم و با سرعت از آنجا دور شدم و تا خانه دویدم. نیم ساعت بعد مادر با پوشه سفیدی در دست وارد خانه شد و آن را به گوشهای پرتاب کرد و سراغ کارهای خانه رفت.