مجازستان
یادم افتاد یه بار که علیرضا دبیر طلا گرفته بود رو آنتن زنده برای اینکه غافلگیرش کنن مادر و پدرش رو آوردن رو خط اولین حرفی که مادرش زد این بود که من از این فرصت استفاده کنم بهت خبر بدم شوهرخاله ات مرده. (نسیم هستم)
هشت یا نه سالم بود که روزی با پدرم به اداره ایشان رفتیم، در مسیر بازگشت، دست در دست پدر از کنار دستگاه بستنی قیفی میگذشتیم که پدر متوجه نگاه اندر کف طفل خویش شدند و گفتند: بستنی میخوری بابا جان؟ گفتم: اگر شما هم بخورید. گفتند: من نمیخورم و رفتند. پدر تعارفی نبودند. (Shahrokh)
مامانم با خواهرم اینا رفتن شمال، منزل مامانم. کلید انداختن و رفتن تو و کلی کرم مرده تو خونه بوده. مهلای ۳ساله گفته «مامان جون، شما که اینقدر کرم داشتین، چرا ما رو دعوت کردین؟» (زینب خانوم)
یکی دیگه از بدیهای پاییز و زمستون گرون بودن هودیهای زیبا و سوییشرتهای خوشگل و یقه اسکیهای جذابه پول فروش کلیه ما در حد همون تیشرت جواب میده، لطفا برگردیم به تابستون (ژنرال)