درباره رمان «شوالیه ناموجود» اثر ایتالو کالوینو
نزدیک شدن به عینیت
فریبا علی اکبری (منتقد ادبی) کتاب شوالیه ناموجود اثر ایتالو کالوینو که معرف حضور دوستداران ادبیات در ایران است. این کتاب فضای سورئالیستی دارد. کالوینو در این کتاب با روشنبینی ژرف و عارفانه همیشگی اش مخاطب را به تفکر وامی دارد. داستان از یک بعد از ظهر تابستانی در پاریس آغاز میشود که ارتش فرانسه با آرایش نظامی خود در انتظار شارلمانی اسقرار یافته اند. زمانی که هر یک از این اصیلزادگان مورد پرسش قرار میگیرد او موظف است که خود را معرفی کند و سوابق نظامی خود را بگوید و در این حین هم نقاب کلاه خود خود را بالا بزند تا ابهامی در شناسایی او به وجود نیاید. در این میان پادشاه جلوی شوالیهای میایستد که زرهی سراپا سفید به تن دارد و بعد از معارفه از او میخواهد نقاب کلاه خود را بالا بزند، اما شوالیه از این کار امتناع میکند ودر مقابل اعتراض پادشاه و پا فشاری او که میگوید: «آهای اصیلزاده دلاور، با شما هستم، چرا صورتتان را به پادشاه نشان نمیدهید؟» میگوید: «چون من وجود ندارم، اعلیحضرت» در اینجا شخصیت اصلی داستان به ما معرفی میشود... اژیلوف، شوالیه ناموجود، افسری تمام عیار و جنگجویی با افتخارات نظامی بیشمار که در بدن نبودگی و ناموجود بودن او فقط به واسطه زره سفید در داستان معنا پیدا میکند. صفحه ۱۳ «زرهی سراپا سفید به تن داشت، فقط حاشیهای باریک به رنگ سیاه اطراف زره دیده میشد، به جز این، کوچکترین نقص و عیب یا لکه و یا فرورفتگی در سراسر زره وجود نداشت، و بالای کلاهخود دستهای پر، معلوم نیست متعلق به چه پرندهای، با نقش و نگار فراوان همچون رنگین کمان در اهتراز بود. اژیلوف، شوالیه ناموجود که فقط زرهی تهی است و بدنی ندارد. نه تنها افسری ارزشمند بلکه انسانی تمام عیار است و هرچه داستان جلو میرود خواننده به درک بهتری از کیفیات روحی اژیلوف میرسد. او تمام وظایف و مسئولیتهای خود را به درستترین حالت ممکن انجام میدهد. شاید کالوینو در شخیصت پردازی اژیلوف و ساختن شخصیت اژیلوف مانند بعضی از فلاسفه درصدد نفی بدن به شکل یک نقیصه، اخلالگر و مزاحمی بوده است که در نهایت انسان را از حقیقت بازمیدارد. همین بیبدن بودن اژیلوف در داستان از او ناموجودی متعالی با ویژگیهای انسانی بیشتری میسازد. در داستان ارتباط اژیلوف با محیط طبیعی و اشیای اطرافش بسیار جالب است مثلا در صفحه ۳۱ که در ساعتهای طلوع خورشید زیر درخت کاج مینشست و با میوههای درخت که اطرافش ریخته بود، مثلثی با زاویه قائمه میساخت. ساعتهایی که اشیا از میان تاریکی متراکمی بیرون میآیند که در طول شب در آن پیچیده شدهاند.
ساعتی که در آن آدم کمتر از هر موقعی به موجودیت دنیا اطمینان دارد. انگار اژیلوف با لمس کردن این اشیا که از تاریکی شبانه بیرون آمدند، میخواهد خودش را به عینیت نزدیک کند و تسکین بدهد. «هر چه را دم دستش بود میشمرد، برگها، قلوهسنگها، میوههای کاج» ناموجود بودن اژیلوف باعث میشد که تجربههای متفاوت و خالصتری داشته باشد. به عنوان مثال در نیمههای داستان میبینیم که اژیلوف که در ضیافت پادشاهی سر میز نشسته بود. «اژیلوف همچنان در زره جنگی سفید بینقصش نشسته است اوکه هرگز اشتها نداشته و نخواهد داشت، ونه معدهای برای پر کردن، نه دهانی برای لقمه گرفتن، ونه حلقی برای نوشیدن شراب»