مردم به‌مثابه ریشه‌ها
محمدعلی نویدی (استاددانشگاه)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2467
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


صدای زوزه گرگ

فیض شریفی (داستان‌نویس)

روزهای اول که خوب بودم، من جوان بودم، تو هم جوان‌تر، من سرم خیلی شلوغ بود و تو خلوت، تو هر روز یا با باقالی‌پلو با ماهی می‌آمدی یا با لوبياپلو با گردن، یا با ته‌چین. چلوکباب و جوجه‌کباب را دوست نمی‌داشتی، من چيزی نمی‌گفتم، می‌خوردم، به هر حال مائده‌هایی آسمانی، مفت و مجانی نازل شده بود و بعد ژله سيب بود، پنیرهای محلی عالی و سبزی تازه و استخر و شیرجه و شیر ناب و عسل بود. یادت می‌آید روز اول، ترا کنار آن مرداب پر از درخت انار و گل نرگس دعوت کردم، نم نم باران بود و ترنم چهچهه پرندگان، سار و قناری و گنجشک و بوی یأس و یاسمن؟  فریاد زدی تو رو خدا دستم را بگیر، چه زیبا هستی وقتی که زیبا هستی، تو مهربان هستی وقتی که مهربان هستی، غروب آتش به پا کردیم در کوهستان و ترانه می‌خواندیم و وقتی داشتیم از کوه بالا می‌رفتیم گفتی: چه سراشیبی تند و تیزی، دستم را بگیر نیفتم، چه فراموشی سنگینی،  فراموشم مکن. گفتم حالا که بالا آمدیم یادم رفت یکی از جام‌ها را بیاورم، آن خیلی برای من عزيز است. صدای هوهوی سگ، شغال و زوزه گرگ می‌آمد، ترسیدی، جيغ زدی که نرو ترا به خدا، شبانه‌ زوزه گرگی به گوش کس نرسید، همین که حرف تو پر زد در آشيانه من. فردا صبح ساعت ده، آن را روی میز کتابخانه گذاشتی و لبخند زدی. از آن به بعد بود که فهمیدم تو حرف نداری، کارهایی می‌کنی گاهی که هيچ کس نمی‌کند. گفتم: ماه‌‌بانو! دکتر زیبا! اجازه هست از تو خواستگاری کنم؟ خنده را در شیار لبانت مکیدی و گفتی: تحت هیچ شرایطی دیگر ازدواج نمی‌کنم، مگر مغز خر خورده‌‌ام با یک پسر و این همه مصیبت دوباره‌ از دست عقرب جراره به مار غاشیه پناه ببرم؟
-يعنی من مار غاشیه هستم؟
-نگرفتی، مقصود من این است که من از دو سوراخ گزیده نمی‌شوم، همین جوری که با هم هستیم چه مشکلی دارد؟
مشکلش این است که من دیگر ترا نمی بینیم، مشکل این است که تو اکنون خیلی کار داری، فرصت سر خاراندن نداری، مشکل این است که تو نیستی و نمی‌آیی، مشکل این است که تو این همه زخمی و مصدوم را بر من ترجیح می‌دهی و می‌گویی: عزیزم! اجازه بده، من می‌دانم پنجاه سال بیشتر عمر نمی‌کنم، می‌خواهم به مردم کمک کنم، می‌خواهم به بچه‌ها کمک کنم، آن وقت‌ها به شوهرم می‌گفتم: دلم پنج پسر و پنج دختر می‌خواهد، حالا بیش از صد تا پسر و دختر دارم. 
- پس من چی؟ اگر تو بروی من خودم را به کدام حشیش آویزان کنم، من کسی را در نصاب تو از کجا پیدا کنم؟
فایده نداشت، ندارد، تو اکنون به پیام‌های من هم پاسخ نمی‌دهی، می‌خواهی بگویی تمام شد، این قصه‌ هم به نام تو آخر تمام شد. امروز پسرت را دیدم، سر سنگین بود، سلامم را با مکث و طمانینه‌ای در کلام پاسخ داد.
-مادرم نفس‌های آخرش را می‌کشد.
هیچ نگفتم، سرگردان تو خیابان عفيف‌آباد راه می‌رفتم، آخر تصمیم گرفتم به بیمارستان بیایم. به من اجازه ندادند ترا ببینم، از پشت شیشه، یک چشمت بسته بود، سمت چپ بدنت آش و لاش بود، پنجره از بخار تار بود، نوشتم: «آيدا جان، سلام، به سوگواری مویت سلام برغم باد ... بالاخره آمدم، اما راهم ندادند.»