فصل بنفشه
فیض شریفی (نویسنده)مرضی توی حیاط مرتضی را در آغوش کشید. دستهایش را مثل تسمه دور گردن او گرفته بود و میگفت:«جون دلم! الهی بمیرم برات، چقدر این چند روز لاغر و نحیف شدهای. جون من! اعتصاب غذاتو بشکن. این جا زندان نیست. یادم میاد تا من نیومدم توی اوین و برات آبگوشت نیاوردم تو اعتصاب غذاتو نشکوندی. میخوای داستان ویس و رامین را برام بخوونی؟ رامین رفت ولایت دیگر و با خانم گل ازدواج کردف وقتی بنفشهها تلنگر زدند یادش آمد که فصل بنفشه به ویس قول داده بود که تا آخر بر سر پیمانش بماند. گل را رها کرد و در آن برف سنگین سه روز پشت خانه ویس بیتوته کرد تا آن که شاید بخشوده شود. ویس دلش سوخت ترسید یخ بزند.» مادر مرضی از پشت در شیشهای اتاق مشرف بر حیاط به آنها مینگریست و میگریست. مرضی دست مرتضی را گرفته بود. باران بر او افتاده بود ولی مرتضی انگار ستون یخ بود.
مادر سفره را روی اوپن پهن کرد و گفت:«تا ساعت هفت نمیآیند. (شوهر و پسرش را می گفت.) می دانید که یکی از آرزوهای من این بود یک روز شما را ببینم؟ تمام کتابهایی که به مرضی تقدیم کردهاید خواندهام. عاشق شما شدهام. من و مرضی نمیتوانیم از شما تشکر نکنیم.» مرضی داشت برای مرتضی لقمه میگرفت و او را میبوسید. بر سروصورت و دستهای او بوسه میزد و گریه میکرد و میگفت:«باشه گه خوردم، غلط کردم. تو پایمردیات را به من نشان دادی. تو رو هیچ وقت این جوری ندیده بودم.» مرتضی گویا گنگ و کر شده بود. فقط گاهی با سرودست و چشم ابراز علاقه میکرد. بعد از غذا مرضی او را به اتاقش برد و گفت:«اگر راست میگی بگو شبا چه جوری میفهمی که بارون میباره، از برفپاککن ماشینها یا ریختن آب تو گودالها؟کدوماش بهتره؟کدوماش طبیعیتره؟» داشت نمایشنامه دیوید مامت را که با مرضی به صحنه برده بود میخواند. و بعد شعر فروغ را خواند:«او مرا برد به باغ گل سرخ و روی یک گل سرخ با من خوابید.» مرتضی به خواب عمیقی فرورفته بود. مرضی لباسهایش را پوشید و از اتاق بیرون آمد و به مادرش گفت:«اصلا انگار توی این دنیا نیست. حالا آگه بابا اومد بهش چی میگی؟»
-گور پدر بابات! ما هرچه میکشیم از گور اون بلند میشه. دومادشه باید یکی دو روز تحملش کنه.»
دقیقا ساعت هفت، پدر همراه با محسن از شرکت آمدند. مرضی در حیاط را آهسته باز کرده بود و از پدرش مرغ، گوشت، لوبیا و پرتقالها را گرفته بود. محسن خوشحال بود. در اتاق خواب مرضی را باز کرده بود و به او گفته بود:«دمت گرم! مرد به این میگن. این مرد تا روز ابد دست از تو نمیکشه.” یک چایی خورد و رفت توی حیاط، روی سکو نشست و به صدای پرندگان گوش داد. پدر و مادر با هم حرف میزدند. مادر داشت روی پدر کار میکرد و از تهران میگفت و کارهایی که مرتضی برای مرضی کرده است. در آخر هم گفت:«حسنش این است که تو دیگر در این اوضاع بحرانی نمیخواهی اسباب و اثاثیه برای مرضی بخری.» وقتی سر سفره رفتند و آبگوشت خوردند، پدر کمی از خر شیطان پایین آمده بود فقط مساله سن مرتضی، پدر را اذیت کرده بود که مادر به او گفت:«من هم با تو چهارده سال و نیم فاصله سنی دارم.» مرضی توی اتاق خودش بود و آهسته دست به موهای جوگندمی مرتضی میکشید و قربون صدقهاش میرفت. صبح که همه بلند شدند مرتضی نبود. روی میز مرضی یک چک گذاشته بود و یک یادداشت. همه متحیر به هم نگاه میکردند. محسن گفت:«چی نوشته؟»
مرضی گفت:«به تو مربوط نیست.»پدر با چشم به مادر اشاره کرد که سوال کند چه نوشته. مادر هم سوال کرد.
- نوشته من از روز نخست هم قصد ازدواج با تو یا کس دیگری را نداشتم. تو خیلی سمج بودی و خیلی برای من سورپرایز بودی. میخواستم ترا از دست اغیار نجات دهم، خودم گرفتارت شدم. چند سال آخر کشته مردهات شده بودم. هنوز هم هستم ولی خللی در این ارتباط ایجاد شده است. خواهشم این است که این چک را به عنوان هدیه عروسی ات بپذیری. از یادت نمیکاهم مرتضی.»
محسن گفت:«عمو خیلی دیگه فردینی شد. حالا چنده، چیزی به من هم میماسه یا نه که مابقی بدهکاریهایم را بدهم یا نه؟» مرضی داشت گریه میکرد. مادر گفت:«این دیگه از هدیه عروسی خیلی بالاتره. چهارصد ملیون؟حتما خونهشو فروخته؟» پدر گفت:«دست بهش نزنید من همین امروز آن را به او مسترد میکنم. این چک توهینه به ما.» مادر گفت:«دور بر ندار، هدیه داده به زنش، آگه راس میگی برو اونو برگردون خوونه.» مرضی گفت:«بیخود دنبالش نرین. اون دیگه برنمیگرده. بابا جان بریم بانک.» پدر گفت:«چک تضمینی یه، باشه فردا میریم.»