تابلو
فیض شریفی (داستان نویس)چرا بیرون بروم؟ توی خيابان کوچک ما چند سوپر بزرگ هست، یک میوهفروشی بزرگ، قهوهفروشی هست، آن روز که رفتم دلستر گندمی از سوپر جانبو بخرم، بوی کته و کباب دیوانهام کرده بود، وسوسه شدم برم تو، دو دست سفارش بدهم، تو هم که یا پنیر میخوری یا شبا سیبزمینی و گوجه و بادمجان تناول میکنی. خدا را شکر که وقتی کارت کشیدم، صاحب رستوران گفت:«موجودی کافی نیست.»
برگشتم منزل، توی ۱۰کارت دیگر مجموعأ صد و یازده هزار تومانی به سختی پیدا میشد ولی تاریخ کارت بانکها باطل شده بود. باور میکنی که یادم رفت دلستر بخرم؟ بهتر شد، وقتی به جانبو میروم آن خانم، گاری را از لوبیا، عدس، پفک، پنیر، ماست، کشک، بیسکویت و ربع گوجه پر میکند. خیلی چربزبان است و انگار درس معانقه و مصافحه را خوب خوانده است، انگار هفتجد او اینکاره است، روی شکل و شمایلت میفهمد که چکارهای، میگوید:«استاد! اگر چهار روغن برداری بیست درصد تخفیف میگیری، این بیسکویت قیمت هفته قبل است، هر چه میخواهی بردار، چار تیکه مرغ و استیک سينه، ران، ماهيچه هم تخفیف خورده، عسل خمین هم نصف قیمت است، کمپوت هلو، برو تو گلو ...» یک ترانه هم گذاشته: «مرا ببوس برای اولین بار.» گفتم:«مرا ببوس برای آخرین بار، دختر زیبا امشب بر تو مهمانم ...» میگفت: «دوران آخرین بار تمام شده، الان برای اولین بار سلام و علیک و خدا حافظ...»
نگاه کن، اصلا یخچال را جمع کردهایم، پاييز است دیگر، آب یخ ضرر دارد، بستنی و فالوده هم که نمیخوریم، «عهدی که با تو بستیم هرگز شکستنی نیست، ما بسته تو هستیم/حاجت به بستنی نیست.» هم بستنی خریده بود، هم فالوده، مجبور شدیم همه را بخوریم، داشت آب میشد، از لب و لوچهاش آب هویچ و آبستنی میریخت، روز تولدش بود. گفت:«کو فرگاز، کو ظرفشویی و لباسشویی؟ کو ...؟»
خجالت کشیدم که بگویم همه را حراج کردهام، گفتم میخواهم همه را نو کنم. به جای خالی پرترهای که از من کشیده بود نگریست، فهمیدم، گفتم الان میزند زیر گريه، نگفتم که دویست ملیون فروختهام، نگفتم که یکی آمد با شوهرش، به شوهرش گفت: «محشره! عین خودته، وای چقدر عالیه، میشود به ما بفروشید؟ تو را به خدا!»
هر چه گفتم هرکدام را که میخواهید ببرید اما این را نه، افاقه نکرد، مجبور بودم بفروشم، من انگشتر عروسیام را هم در تنگدستی فروختهام.
دوباره پرسید:« چه شده؟ من بیشتر برای دیدن تابلوی خودم به دیدن تو میآیم، آن روزها تو را دوست میداشتم، یک سال روی تابلوی تو کار میکردم.»
دروغ بزرگتری گفتم. گفتم:«میخواهم از این جا بروم، یک سری وسایلم را به منزل جدید بردهام.» غمگین و دلشکسته بدون خداحافظی، غزل خداحافظی را خواند. خواستم او را نگه دارم و واقعیت را به او بگویم که بگذار این چند صباح عمر خوش باشیم، چه اهمیت دارد که عکس من و آثار تو و من باقی بماند یا نماند؟ چه فایده دارد؟ اگر کسی میخواهد گلی به جمال ما بزند همین حالا بزند، وقتی من رفتم چه فایده دارد که از ما تندیسی بسازند که مرغان آسمان بر آن بنشنند و بر آن برینند یا در موزهای بگذارند؟ شریف زندگی کردن پسارا و عواقبی دارد.
عصبانی شد، گفت:«به خودم میفروختی، بیشتر به تو میدادم.» داشتم زیر خاک میرفتم ، فهمیده بود. مجبورم این زهر ماری را بدون دلستر بخورم.