دارم پرس میشوم
فیض شریفی (داستاننویس)اینطرف و آنطرف آپارتمان و روبهرو و پشت را دارند میکوبند و بالا میآورند، آرامش که هیچ، خواب و خوراک را هم بر من حرام کردهاند. آنوقتها رو به روی پنجرهام، نخل زینتی بلندی بود که یک قمری، رفیق قدیمیام، روی آن مینشست و میخواند، آنطرف تر کوه دراک بود، حالا مقابل پنجرهام هم ملاط کشیدهاند. مفتول است، داربست هست. کوفت و زهرمار هست. اینها را تحمل میکنم، آنوقتها میرفتم دوری توی کوچه و خیابان میزدم.آنطرف خانه را، همت شمالی است.
پر از گلفروشی، لیمو فروشی، آبلیمو، انگور، بوی عطرشان دیوانهات میکند. حالا نمیتوانم بروم، همین دیروز نبودم، پنجره را شکسته بودند، چیزی پیدا نکرده بودند. من فقط کتاب دارم: «اسباب و اثاث فرش مسجد بردند. آن را که نمیبرند فرمان خداست.» رفته بودند توی پارکینگ، دوچرخه بچههای مردم را با زنجیر و قفل برده بودند. میگویی: «زنت کجاست؟»
- رفته پیش باباش، از موقعی که مامانش مرده می ره پیش باباش، من هم باید بروم از مامانم نگهداری کنم، لامصب توی مخ است مرتب میگوید کجا هستم؟ این انبار مال کیست؟ کی مرا آورد؟ چرا بچههایم مرا ول کردهاند؟
آخر نمیدانم مگر اینها، پدر و مادر ندارند، چرا دولت برای پيرمردها و پیرزنها کاری نمیکند؟ آخر من و زنم زانو شکستهایم، در آستانه هفتادیم، باید برویم برای مادر و پدرمان صبحانه، ناهار و شام فراهم کنیم.
والله مملکتداری اینجوری کاری ندارد.من هم میتوانم رئیسجمهور شوم، وزیر شوم، اینجوری می تونم، بهتر از اینها هم کار میکنم. الان حدود صد نفر به نحوی بسيج شدهایم تا دو نفر را بگیرند. ماهی ۵۰ میلیون تومان خرج اجاره و غذا و درمان و باقی قضایای اینها میشود. حق دست صادق هدایت بود، حالا میفهمم او چه میگفت. او هم اطراف خانهاش، آهن میکوبیدند، گردوخاک بود و صدای رادیوی همسایهاش گوش فلک را کر میکرد.
پنجره را که باز میکرد، یک قصابی بود و دو لاشه و یک قاطر و سگی که منتظر آشغالگوشت و استخوان بود. روانی شده بود، عصبانی بود. خوب بود او که بالاخره کسی را داشت، پدر و مادری، برادری و شوهر خواهرش، رزمآرا نخستوزیر بود، او را فرستادند پاریس، فکر میکرد در فرانسه برایش فرش قرمز پهن کردهاند.رفت در بیمارستان، پیش شهید نورایی، دوستش، بیهوش بود، گفت: «زکی! تو به من گفتی بیا، صد تومن بهت میدم، صد تومن هم خودت در بیار، یک اتاقی اجاره کن، حالا چهکار کنم؟ کی پیزی مرا جا میاندازد؟»
هرچه نوشته بود، پاره کرد و توی سطل آشغالی انداخت و رفت آنجا، خانهای گازدار اجاره کرد، کتوشلوار و کراواتی زد، عطر زد، گاز را باز کرد و وسط اتاق خوابید و با لبخند ملیحی به این دنیا گفت زکی بیا! هدایت سیزده بار دست به خودکشی زد بالاخره موفق شد. برای سيمين دانشور و آل احمد نوشته بود: «ما که رفتيم شما به زندگی ننگین خود ادامه دهید.» باور نمیکنی هدایت ۴۸ سال داشت، آل احمد در چهلسالگی عصایی به دست داشت.
موهايش جوگندمی بود و مثل جغد به اطرافش نگاه میکرد، ثابتی، رئيس ساواک بهش گفته بود: کور خوندی، فکر نکن ما تو را میگیریم که مشهور شوی و بت، به یک رانندهی تریلی میگوییم، لهولوردهاش کن، شش ماه زندانش میکنیم و آبها از آسياب میافتد. آل احمد را میگویی؟ چند سال بعد جان به جانآفرین تسلیم کرد. دوستم پشت تلفن ساکت بود، صدای نفسش میآمد اما حرف نمیزد، هرچه گفتم: الو الو الو ...فایده نکرد ...بوق بوق کرد. گوشی را گذاشتم.