مردم به‌مثابه ریشه‌ها
محمدعلی نویدی (استاددانشگاه)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2467
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


شمارش

ریحانه رضوانی (داستان نویس)

سی و چهار...سی و پنج...سی و شش...از سمت راست سی و شش تا سرامیک سفید هست. از سمت چپ هم... رشته ی افکارم با صدای نازک منشی قطع می‌شود. فامیلی‌ام‌ را صدا می‌کند و با سر به سمت اتاق ته راهرو اشاره می‌کند. از روی صندلی پلاستیکی آبی بلند می‌شوم و روی سرامیک‌های سرد راه می‌روم. 
در را باز می‌کنم و نگاهم به مرد میان‌سالی با روپوش سفید می‌افتد. اما او بدون باز کردن گره‌ی ابروانش خود را مشغول نوشتن کرده است.
با صدای آرامی سلام می‌کنم اما جوابی نمی‌شنوم. دوباره و این‌ بار با صدای بلندتر سلام می‌دهم. باز هم واکنش قبلی. متوجه می‌شوم که گویا دکتر اخلاق چندان دلنشینی ندارد. روی یک صندلی پلاستیکی دیگر می‌نشینم و خیره به او می‌مانم. بالاخره بعد از مدت کوتاهی خط خطی کردن سرش را بلند می‌کند و با خطی در وسط پیشانی‌اش که گویا ماندگار شده؛ به من نگاه می‌کند. 
هنوز هم جواب سلامم را نداده است. برای فرار از جو سنگینی که در اتاق سرد دکتر حاکم شده، پاکت عکس‌هایی که روی پاهایم قرار داده بودم را روی میز می‌گذارم و به سمت جلو حرکتش می‌دهم. آن را برمی‌دارد. عکس‌ ها را درمی‌آورد و برای دیدن‌شان، آن‌ها را زیر مهتابی ترک‌خورده گوشه اتاق و در بالای سر خود نگه می‌دارد. مدتی را صرف بررسی کردن‌شان اختصاص می‌دهد. اما من هر ثانیه که می‌گذرد؛ بیشتر عیب و نقص‌های این چهاردیواری تنگ به چشمم می‌آید. با شنیدن صدای کشیده شدن صندلی روی زمین، از افکار نه چندان مثبتم، دست می‌کشم و نگاهم را سمتش سوق می‌دهم. «نتایج‌ خوب نیست» معلوم نیست چند تا روح با شنیدن این جمله در این اتاق کشته شده‌اند و جسم‌شان در زیر کاشی‌های کدر اتاق دفن شده‌اند. همچنان نگاهش می‌کنم. بی‌آنکه پلک بزنم. نفسش را بیرون می‌دهد و دهانش را باز می‌کند تا ادامه‌ی حرف‌هایش را بزند. انگار روح و وجدان خود را با هر نفس بیرون می‌دهد تا بتواند راجع به مرگ دیگران طوری حرف بزند که انگار برایش پشیزی ارزش ندارد و بیمارانش مانند مگسانی هستند که هر لحظه بین دست‌های زندگی له می‌شوند. ادامه می‌دهد: شیمی درمانی رو هر چه زودتر شروع کنی بهتره. اگه داروهات رو مصرف کنی و مرتب شیمی‌درمانی شی ممکنه درمونات جواب بده.آن چنان با لحن سردی جمله آخر را گفت که حدس زدم منظورش این است که هیچ امیدی نیست. با صدایی لرزان می‌گویم: چقد وقت دارم؟ جمله‌ای کلیشه‌ای که بارها توی فیلم‌ها دیده‌‌ایم و حالمان ازش بهم می‌خورد. جواب می‌دهد: ۶ ماه... ۱ سال.‌.. بستگی دارد. در خودم بیشتر فرو می‌روم. می‌پرسد: برنامت چیه؟ درمان رو شروع می‌کنی؟ جواب می‌دهم: نمی ‌دانم... و از جایم بلند می‌شوم و به سمت در حرکت می‌کنم که صدایش متوقفم می‌کند: عکسا رو یادت رفت. در حالی که آن‌ها را در پاکت نسکافه‌ای‌رنگ‌شان قرار می‌دهد به سمتم می‌آید. زیر لب تشکری می‌کنم و از آن جهنم بیرون می‌آیم! دکمه آسانسور را می‌زنم. صدای نازک منشی را باز می‌شنوم. فامیلی‌ام را صدا می‌زند. باز هم صدا می‌زند. باز هم...باز...
چشمانم را باز می‌کنم و منشی را در بالای سرم می‌بینم. چشمان لنزیش را در حدقه می‌چرخاند و اتاق دکتر را نشانم می‌دهد. بدن کرختم را تکان می‌دهم و از جا بلند می‌شوم‌.دلم می‌خواست عین بعضی‌ از بازیگرای فیلم‌ها از آنجا خارج شوم و باقیمانده زندگی‌ام را خوش باشم و فارغ از فهمیدن نتایج آن عکس‌های لعنتی. دلم می‌خواست برگردم خانه و به بقیه محبت کنم. گل‌ها را آب بدهم. تا میدان انقلاب را پیاده بروم و زیر آفتاب وحشتناک تابستان بستنی بخورم. اما... من هیچوقت همچین آدمی نبوده‌ام...آدمی اهل ریسک یا بی‌خیال. من آدم ضعیفی هستم. پس به آرامی به سمت اتاق دکتر حرکت می‌کنم و سرفه‌کنان خود را آماده شنیدن خبرهای بد می‌کنم.