اتاق گناه
ریحانه رضوانی (داستاننویس)در راهروی نسبتا باریکی راه میرویم؛ رنگ سفید دیوارها به شیری میزند و در نقاطی طوسی شده است. صدای دادوبیداد بعضیها به وضوح شنیده میشود و صدای بعضی دیگر به شکل همهمهای نامفهوم به گوش میرسد.مردی که پوتین مشکی به پا دارد؛ جلوتر از من حرکت میکند و در آخر کنار یکی از درهای راهرو، به حالت خبردار میایستد و در را باز میکند. وارد اتاق میشوم و پسری جوان را میبینم که روی صندلی پلاستیکی نشسته است. موهای پر کلاغیاش بههم ریخته و چرب به نظر میرسد. بازوهای گندمیاش اندازه بازوهای بچه ۱۰ساله است. زیر چشمان مشکیاش حلقه تیرهای افتاده که گویا ناشی از کمخوابی است. با دیدنم بلند میشود و سریع مینشیند.روبه /رویش مینشینم. به سمت راست خود نگاهی می اندازم؛ درست جایی که یک میز بزرگ قرار دارد و مردی پشتش نشسته است. سرم را به نشانه احترام تکان میدهم و جوابم را میدهد. به جوان نگاه میکنم تا حرف بزند. نگاهش را به کاشیهای کهنه اما تازه جارو شده زمین دوخته است؛ یا شاید من اینطور فکر میکنم.بعد از مکث نسبتا طولانی دهانش را باز کرده و کلمات را با سختی بیان میکند. صدایش به نسبت جثهاش مردانه به نظر میرسد. بالاخره توانست جمله ناقصش را کامل بگوید: «کشتنش. با چاقو...خون رو زمین ریخته بود...زیاد بود...»انگار قاتل به شکل نامرئی در جلسه حاضر شده و گلویش را سفت گرفته بود تا چیزی نگوید.البته مشخص است بغض او را از ادامه دادن باز داشت. با دلسوزی نگاهش کردم و به او تسلیت گفتم.چیزی نگفت؛ انتظاری هم نداشتم. نگاه منتظر من و مرد او را به ادامه دادن تشویق میکند: «نمیدونم کی بود. صورتش معلوم نبود...ولی من به شوهرش شک دارم. این آخریا...» یک جمله ناقص دیگر! مرد جعبه دستمال را سمت او میگیرد تا اشکهایش را که حالا با آب دماغش ترکیب شده پاک کند.به چشمهایش دقت میکنم. رگهای صورتی در آن ها به شدت خودنمایی میکنند. دماغش را بالا میکشد و ادامه میدهد: «میخوام شکایت کنم ازش. هر عوضی که بوده باید جواب پس بده.»چنگال بغض دوباره مثل عقابی که شکار خود را به چنگ میگیرد؛ گلویش را شکار میکند. نفس عمیقی میکشم و از او میخواهم که کامل و شفاف از ابتدا ماجرا را تعریف کند تا بتوانم با پروندهای کامل در دادگاه از او دفاع کنم.لبهایش را از هم باز میکند: «دو روز پیش بود، هوا تاریک بود، با خواهرم تلویزیون میدیدیم که یهو صدای کوبیده شدن چیزی اومد.» مکث...ادامه: «از سر تا پا سیاه بود، فکر کنم واسه دزدی اومده بود یا... نمیدونم...وقتی اون صدارو شنیدیم آبجیم گفت حتما محمد پشت درهست، بعد پا شد و رفت سمت در.» ساکت شد و به ما نگاه کرد،انگار برای ادامه دادن حرفش مجوز میخواست.نگاهی به مهتابی بالای سرش کردم، خراب شده بود و چشمک میزد. اعصاب خورد کن بود.دوباره به او نگاه کردم و معنادار پلک زدم و دستش را میان موهایش فرو کرد و دنباله حرفش را گرفت: «چند ثانیه بیشتر از رفتنش نمیگذشت، یهو صدای جیغ شنیدم، سریع پاشدم و رفتم سمت صدا، بعد خودمو تو آشپزخونه دیدم بالای سرش.»به یه نقطه خیره شد و این بار بغضش به سمت چشمهایش راه یافت. آنها را مانند دستگاه آبپرتقالگیری دستی فشار داد و از جاری شدن آب از آنها مطمئن شد.با دستهایش اشکهایش را پس زد و متوجه ناخنهای از ته گرفتهاش شدم.صدایش را صاف کرد: «همینطوری بیجون کف آشپزخونه افتاده بود. سریع سمت در خونه رفتم دیدم که بازهست و یه آدم سیاهپوش داره میدود. سمتش دویدم و دیدم چاقو دستشه؛ داشتم میرسیدم بهش که سوار موتور رفیقش شد و رفتند.» لیوان آب روی میز را برداشت و مقداری از آن نوشید و ادامه داد:«سریع برگشتم خونه و رفتم پیش آبجیم نبضشو گرفتم؛ مرده بود. رو زمین پرخون بود، پا شدم تا تلفنو پیدا کنم. یادمه لیز خوردم رو خونا. پا شدم آمبولانس خبر کردم.رفتم پیشش چاقو رو از کنارش برداشتم.» نگاهش کردم. در واقع به او خیره شدم، او نیز به من نگاه کرد و جرعهای دیگر نوشید.لحظه سختی بود. نمیدانستم چه بپرسم و چگونه بپرسم.نفس عمیقی کشیدم و دهان باز کردم: «وقتی آمبولانس اومد اونا هم بهتون گفتن مرده؟»
-بله
-چاقو رو کجاش زده بود؟
-تو شیکمش
-چپ یا راست؟
-راست
-اون آقا قدش چقد بود حدودا
-یادم نیس...شاید...۱۸۰ اینطورا...مطمئن نیستم.
-شماره پلاک موتور چی؟
-نه اصن ندیدم.
-اگه برش میداشتین خیلی کمکمون میکرد.
-نتونستم...
-خب پس شما وقتی برگشتین به آمبولانس زنگ زدین و چاقو رو انداختین تو سینک ظرفشویی؟
-همون موقع شستمش.
نگاهم کرد، نگاهش کردم. فهمید سریع جواب داده است. از جایم بلند شدم و سمت در رفتم، برگشتم و نگاهش کردم؛ اینبار از نگاهش ترس را خواندم. در را باز کردم و او را با گناه بزرگش تنها گذاشتم. البته او کاملا تنها نبود؛ مرد پشت میز کنارش بود.