مردم به‌مثابه ریشه‌ها
محمدعلی نویدی (استاددانشگاه)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2467
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


تپش بی وقفه افکار افسرده

ریحانه رضوانی (داستان نویس)

اول همه چیز مانند یک بازی ساده بود. مثل قایم‌باشک‌هایی که با دوستان بچگیام، بازی می‌کردم و هر بار به پشت پرده‌ای که پاهایم را نمی‌پوشاند پناه می‌بردم.
 اما زمان، زمان من را طبق میل و خواسته‌اش شکل داد. طوری دیدگاهم را عوض کرد که حتی در دورترین کابوس‌هایم هم، افکار روزمره‌ی این روزهایم را نمی‌دیدم. الان همچنان همه چیز یک بازی است. 
اما این بار ملال‌آور شده و بی‌انتها…
گاهی حین قایم شدن و پناه بردن لمس نگاه‌های جستجوگر خود را روی بدنم حس می‌کنم. اما او حرکتی نمی‌کند. و این ترسناک‌تر از شنیدن ناگهانی صدای سک سک است! مانند جانوری خبیث که در کتاب‌ها و یا زندگینامه قاتل‌های زنجیرهای، درباره شان خواندم؛ تمایل به بازی با طعمه خود دارد. ابتدا تنها قصد و هدف من پنهان بودن تا ابد بود؛ اما زمان مانند آدم‌ربایی که جلوی در مدرسه‌ها می‌ایستاد؛ دستِ منِ کودک را گرفت و به مکانی برد که در آنجا هر روز دستهای رشته‌های افکارم به صلیبی بسته می‌شد و با شکنجه‌هایی که رفته‌رفته بر آن‌ها افزوده می‌شد، رنگ‌های قرمزِ جنون از پیکر زخمی افکارم جاری می‌شد. البته بعدها زمان، با بی‌رحمی تیغ واقعیت را روی گردن نازک و حیران ذهنم گذاشت؛ و در کمال ناباوری به من فهماند که منِ بزرگ‌تر، همان آدم‌ربای من کوچکتر بوده‌ام!
 گاهی درک این فرآیند برای خودم نیز مشکل است؛ انگار ذهنم، مانند مادری که نمی‌خواهد بچه‌اش صحنه قربانی شدن گوسفند جلوی پای حاجیان‌ را ببیند؛ دستانش را روی چشم‌های ناخودآگاهم می‌گذارد و سعی بر کنترل او دارد. اما این کودک سرکش هرگز از شیطنت‌هایش دست نخواهد کشید. و چه بسا با بزرگ‌تر شدنش، ذهن را روز به روز به روز آزرده‌خاطرتر و افسرده‌تر کند؛ آن‌قدر فرسوده که توان مراقبت از روان را از دست بدهد. مانند هیولایی افسار گسیخته که هر چه جلویش باشد به دندان می‌کشد و با چشیدن مزه‌ی خون، دیگر بر هیچ پیکری رحم نخواهد کرد.چشمانم را باز می‌کنم. شقیقه‌ام می‌تپد. در ذهنم ناخودآگاه خون خوارم را تصور می‌کنم که سر یکی‌ از رگ‌های داخل مغزم را به دهان گرفته و جرعه جرعه از خون آن تغذیه می‌کند. 
سنگینی نگاه گرگبازی قایم باشک، را روی خودم حس می‌کنم. و او این بار نزدیک‌تر از هر وقت دیگر به من، قرار دارد. چشمانم را دوباره می‌بندم. و با حس گرفته شدن دستم توسط جستجوگر، پلک‌های کبودم را محکم به‌هم می‌فشارم. او بوسهای بر روی دستم میزند. با تعجب چشمانم را باز می‌کنم. یک آن خالی می‌شوم.
 عاری از هر چیزی. ضربان قلبم با کوبش‌های سریعش گویا می‌خواهد به من اخطار دهد. اما من چیزی را حس نمی‌کنم. حتی پاهایم را!
تنها محرکی که سلول‌های ماهیچههایم را تحریک میکند؛ جای باقی مانده بوسه مرگ‌ است! به پایین نگاه می‌کنم؛ این بار نوبت من است که چشم بگذارم. قدمی به جلو بر می‌دارم و می‌پرم. به امید اینکه در زندگی بعدی گرگ‌بازی پیدایم‌ نکند!