سطل آشغال و چرخی که نمیچرخد
رحمان دادگستر (داستاننویس)اسد هر چه زور داشت به بازوها و ازآنجا به انگشتانش انتقال داد که دسته سطلی بزرگ را گرفته بود و بعد با هن هم کردن فشار داد، ولی انگارنهانگار که زوری زدهشده و نه اسد اینهمه هنهن میکرد. شب بود و ماه گویی ابرها را کنار میزد. اسد چشمش را از آسمان برداشت و رد آب سیاهی را دید که جای حرکت چرخها روی آسفالت بود و دنبالش مثل سایه میآمد و از گوشههای سوراخ سطل شره میکرد. متوجه شد که چرخ جلویی در چالهای افتاده و هر چه زور زده بود هدررفته است. با خشم و درماندگی سطل را جلو و عقب کرد اما درنیامد. همه کوچهها و خیابانهای شهر همینطور بودند؛ پر از چاله و دستاندازهای خردودرشت. او با آشنایی از همین وضع اسفناک هر شب سطل را زیگزاگ و مارپیچ بهطرف پارکینگ سطلها میبرد و این داستانها برایش پیش نمیآمد. این بار چه شده بود که کمدقت شده بود! از سه ساعت پیش که از خانه بیرون زده بود ذهنش مشغول شغلش بود؛ رفتگری با این وضع کاری نبود که هر کسی در آن دوام بیاورد. هر شب و هر سی روز ماه در این بیست سال کارش همین بود؛ جارو کشیدن بر تن خیابانهای ناهموار و پر از دستانداز، جمعکردن کیسه و نایلونهای زباله، بیل کشیدن کانالهای شهر، هل دادن سطل سنگین و داغان آشغال از کوچهها و خیابانهای شهر تا چهارفصل زندگیاش بهسختی بچرخد، ولی انگار نمیچرخید. زندگیای که پر بود از چاله و دستانداز حسرتها و نداشتنها. عصری پسرش با دیدن تبلیغات بستنی خامهای یکساعتی زار میزد و او از خجالت آبشده بود. زن و دخترانش که دچار پیری زودرس شده بودند دم برنمیآوردند و کاری نمیتوانستند بکنند؛ فقط توانستند تلویزیون را خاموش کنند. اسد بلندبلند فکر میکرد و شروع کرد به درآوردن نایلونهای زباله. سبک که شد سطل را با فشار دوبارهای بیرون آورد و دوباره زبالهها را در سطل رویهم ریخت. از بین چالهها و دستاندازها رد شد و به پارکینگ رسید. دو سایه تا کمر توی سطلها خمشده بودند و زبالهها را با سرعت جابجا میکردند.با صدای سطل بزرگ زباله گردها ایستادند و منتظر ماندند تا سطل تازهرسیده را اسد گوشهای پارک کند.