مردم به‌مثابه ریشه‌ها
محمدعلی نویدی (استاددانشگاه)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2467
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


اصلاً از كجا شروع شد؟

شبنم رفیعی (داستان‌نویس)

دو روزه كه رفتي! از هر كي پرس‌وجو می‌کنم خبري ازت نداره. آخه تو كه جز من كسي را نداشتي داداشي. اصلاً از كجا شروع شد؟ از اون موقع هايي كه با دعواي مامان بابا از خواب بيدار می‌شدیم و شب كه با دعواشون می‌خوابیدیم. مامان باباي تاجرشو مي كوبوند سر بابا و بدوبيراه بارش می‌کرد و از اينكه زوري زنش شده بود می‌نالید و تو كه چشمك می‌زدی و به من می‌گفتی مامان عصبانيه... الكي مي گه. خانواده مامان كه ما رو آدمم حساب نمی‌کردن و هي به رومون ميووردن كه بابامون راننده كاميونه و تو می‌گفتی خودشون آدم نيستن و فحش می‌دادی بهشون. يادته يه بار دايي جلوي همه به بابا گفت: «معلوم نيست تو اين شش ماهي كه ميري جاده با چند تا زن سٓر و سِر داري؟!» راستي بابا واقعاً سٓر و سِري داشت؟ تو همه اينا كه تو پا پس نكشيدي و كنار من بودي فقط بعضي وقتا يواشكي سيگار می‌کشیدی. يا از اون جايي شروع شد كه رفتي توى كار پلاستيك زني و نشد. بعدش رفتي شیشه‌بری و بازم گفتي نشد و آخرشم رفتي شاگردي مغازه دايي و برگشتي كه از بابا پول بگيري تا يه كاري جور كني و بابا داشت و نداد چون می‌گفت پولشو حروم می‌کنی. آخرشم تو رضايت دادي بري سربازي بين این‌همه جا افتادي سيرجان، به قول خودت از شانس بدت! همون جايي كه هر بار ازش حرف می‌زدی مثل بچه‌ها گريه می‌کردی! آخرشم نفهميدم تو این‌قدر نازک‌نارنجی بودي يا اون جا این‌قدر سخت گذشت كه تو ديگه يواشكي سيگار نمی‌کشیدی، جلوي همه سيگار می‌کشیدی حتي دايي، حتي خاله. من به تو نگفتم اما فهميدم اون وقت‌هایی كه يواشكي سيگار می‌کشیدی سيگارت بوي سيگار نمی‌داد! يا شايدم از جنگ شروع شد. از شب‌هایی كه بين نيزارا وسط آب كمين كرده بودي تا هواپيماي جنگي رو بزني، هوا كه روشن می‌شد می‌گفتی غواص‌های دشمن تو تاريكي دوستت رو بی‌صدا تو آب كشوندن گلوشو بريدند و تو هر بار يواش می‌گفتی چرا هميشه به‌جای من بغل‌دستیم مي ميره؟ تو كه از جنگ برگشتي با کوچک‌ترین حرفي عصبي می‌شدی، به ديوار مشت می‌زدی و مامان می‌گفت پسرخاله كه از جنگ برگشته نماز شب خوان شده و تو چرا این‌جوری شدي؟! 
اما نه فكر كنم بدونم از كجا شروع شد. از ظهري كه اومدي اتاقت و ديدي مامان و خاله كمدت رو زير و رو مي كنن و خاله پچ‌پچ‌کنان زير گوش مامان مي گه: «معتاد شده... اين سيگار نيست كه مي كشه» و تو كبود شدي، داد كشيدی، اتاقو به هم ريختي، سرت رو به ديوار كوفتي و من گوشه همون اتاق ايستاده بودم و با گريه نگاهت می‌کردم و تو از خونه بيرون زدي و دو روزه كه ازت خبري نيست!