مردم به‌مثابه ریشه‌ها
محمدعلی نویدی (استاددانشگاه)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2467
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


غرق درخون همرزمانم

مژگان مسعودی (نویسنده)

تا چشم کار می‌کرد بیابان خدا بود؛ جز تاریکی چیزی دیده نمی‌شد. ۲۳ نفر پشت یک کامیون خراب نظامی گرسنه و تشنه منتظر یک معجزه دست به دعا نشسته بودیم. 
جز چند پتو کهنه و کوله پشتی‌هایمان چیزی به همراه نداشتیم. قرار بود سه ساعته از بیراهه به عنوان نیروی کمکی، پشت خط مقدم برسیم که راننده راه را اشتباه رفته بود. راننده کامیون که جلو نشسته بود، هر یک ساعت یک مرتبه آهسته و بی‌صدا به ما سر می‌زد. ساعت یک شب برای  چندمین مرتبه پیاده شد و آمد به سمت ما
_ برادرها حالتون خوبه؟ من شرمنده تک تک شما هستم.
 عباس گفت:  برادر ما کاملاً حالمون خوبه نگران نباش فقط رضا کمی دردش زیاده. رضا با صدای نحیف جواب داد: نه آقا نگران نباش منم حالم خوبه.
 رضا زخمی شده بود و ما بین راه او را سوار کامیون کردیم. مراد سنش از همه ما کمتر بود؛ بچه بسیجی فعالی که بدون رضایت پدر و مادرش به جبهه آمده بود، پسر شوخ طبع و پرچانه‌ای بود. هر چند دقیقه یک مرتبه جمله‌ای خنده‌دار می‌گفت و همه می‌زدیم زیر خنده، رضا زود عصبی می‌شد.
 - بچه‌ها دیگه کافیه، نخندید. یهو دیدی سربازهای عراقی این اطراف پرسه می‌زنند و ما هیچ سلاحی برای دفاع نداریم.
 مراد گفت: برادرها حالا خر بیارین باقلی بارکنین، حرف گوش بدین دیگه، هیچ کس حق نداره بخنده. هنوز جمله مراد تمام نشده بود که همه زدند زیر خنده. راننده رفت جلوی ماشین نشست، من هم کلافه وبی‌قرار منتظر یه پیشنهاد بودم که از کامیون بپرم پایین و یه چرخی آن اطراف بزنم که رضا گفت: اگه پام زخمی نبود همین حالا می‌رفتم یه سروگوشی آب می‌دادم.
مراد گفت:خب من میرم و زود برمی‌گردم، فقط مواظب باشین که راننده متوجه نشه.
جواد گفت: نه، بابا راننده نمیزاره تکون بخوریم. 
خلاصه من تصمیم گرفتم تنها  بروم که جواد و مراد هم با من راهی شدند. هرسه آهسته از کامیون خارج شدیم، خداحافظی کردیم و زدیم به دل تاریکی، تقریباً نیم ساعتی راه رفتیم، آهسته و با احتیاط قدم برمی‌داشتیم. مراد بین راه گه‌گاهی حرفی می‌زد و سه نفر باهم می‌زدیم زیر خنده. حس بد و جست‌وجوی لحظه به لحظه محیط درآن برهوت داشت مغزم را ازکار می‌انداخت. گام‌های سنگین و کوتاه برمی‌داشتیم. جای پاهایمان در زمین چاله ایجاد می‌کرد و صدای غژغژ پوتین‌هایمان روی شن‌های داغ اعصابمان را به هم می‌ریخت. چراغ قوه‌ای که به همراه داشتیم خاموش شد،‌ نمی‌دانم در آن لحظات چرا ذهنم انتظار حادثه‌ای را می‌کشید. به یک متری کانکسی که در ابتدا ماشین به نظر می‌آمد، رسیدیم. ترس تمام وجود مرا احاطه کرده بود. مراد که ازهیچ چیزی واهمه نداشت چند قدم جلوتر ایستاد.
مراد گفت: من اول میرم بعد شما پشت سرم حرکت کنید.
مراد که از خالی بودن کانکس مطمئن شد، ما هم پشت سرش راه افتادیم. به محض ورود ما به کانکس صدای تیراندازی بلند شد. سرم به چیزی اصابت کرد و بعد از شنیدن صدای بسته شدن در کانکس بیهوش شدم. 
نور ضعیفی که از روزنه‌های ایجاد شده از جای گلوله بر دیواره‌های کانکس به داخل می‌تابید چشمانم را آزار می‌داد. به هوش آمدم، بوی تعفن عجیبی می‌آمد. 
آرنج دستم را به زمین تکیه دادم، نشستم، سرم را که چرخاندم چشمانم داشت از حدقه بیرون می‌زد؛ فهمیدم چند ساعتی بود که غرق درخون همرزمانم جواد و مراد و تعدادی از برادرانم بیهوش شده بودم. در کانکس باز شد و صدای گریه و یاحسین بلند شد و از حرف زدن بچه‌ها فهمیدم شب گذشته نیروهای خودی به جای دشمن به ما شلیک کرده بودند و مراد و جواد به شهادت رسیدند.