مردم به‌مثابه ریشه‌ها
محمدعلی نویدی (استاددانشگاه)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2467
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


دعوا و دعانویسی

حسن صفرپور (داستان نویس)

 ﺣﺪﻭﺩ سی ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﺗﻮ ﯾﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ می‌کردیم. ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮب ﮔﺬﺷﺖ و ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺧﻮﺑﯽ از اون محله خاص ﺩﺍﺭﻡ. اون‌موقع شهر ما خیلی ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮﺩ؛ یعنی می‌شه گفت که فقط پسوند شهر رو یدک می‌کشید و یه جور بین بخش و روستا و شهر درگیر بود، اما هر چه بود شهر بود دیگه. 
تا جایی که ﯾﺎﺩﻣﻪ انگار ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ به این آسونی ﻣﺮﯾﺾ نمی‌شد و ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﺐ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ یا پشت بوم ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ. احساس می‌کنم که ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ‌ﺍﻭﻣﺪ ﺯﻭﺩ ﺣﻞ می‌شد؛ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻭﻥ وقت‌ها ﺧﺪﺍ خیلی ﻧﺰﺩﯾﮏ‌تر به ﺧﻮﻧﻪ‌‌ﻫﺎ ﺑﻮﺩ. 
زن‌ها ﻣﺜﻞ ﺍﻻﻥ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺣﻖ ﻭ ﺣﻘﻮﻗﺸﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻨﺪ. ﺯﻥ و ﺷﻮﻫﺮﻫﺎ ﺳﺮﺷﻮﻥ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻼﺗﺸﻮﻥ معمولا ﺑﯽ‌ﺳﺮﻭﺻﺪﺍ یا به واسطه دوست، یا فامیل و همسایه‌ها ﺣﻞ می‌کردند؛ نیاز به شکایت و دادگاه نبود. ﭼﻨﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ‌ﺗﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ گلجان‌خانوم زندگی می‌کرد با شوهرش و دوتا بچه قد و نیم قد. گلجان اغلب روزها با شوهرش دعوا داشت و ﺷﻮﻫﺮﺵ هم گاهی اون‌رو کتک می‌زد. 
ﺳﺮوﺻﺪﺍﺷﻮﻥ ﻣﺎﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﯽ‌ﮐﺸﯿﺪ ﺭﻭ ﭘﺸﺖ ﺑﻮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﺷﺎ تا این که ﺷﻮﻫﺮﺵ متوجه می‌شد و ﭼﻨﺪ ﻓﺤﺶ ﺑﺮﺷﺘﻪ بهمون می‌داد و در ﻣﯽ‌رفتیم. 
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻇﻬﺮ ﺩﻋﻮﺍ می‌کردند، شب‌ها ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻮﺩﻥ و ﺍﻧﮕﺎﺭ شب‌ها همدیگرﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ. گلجان ﺧﺎﻧﻮﻡ هیچ وقت نرفت کلانتری شکایت کنه و پای پاسگاه و دادگاه را وسط بکشه. آخرش چاره رو در این دید که با مشورت همسایه‌ها بره پیش یه دعانویس. ﺭﻓﺖ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﺵ ﺭﻭ ﻓﺮﻭﺧﺖ و ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ زن‌های ﻣﺤﻠﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺳﺮﺍﻍ یه دعانویس. ﭘﻮﻝ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﺩﻋﺎﻧﻮﯾﺲ ﺗﺎ ﻣﻬﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﻨﺪﺍﺯﻩ. ﺩﻋﺎﻧﻮﯾﺲ ﯾﻪ ﺩﻋﺎ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻓﺮﻣﻮﻝ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺳﺘﺶ ﺩﺍﺩ و ﮔﻔﺖ: ‌‌«زیر لباس‌های شوهرت دود بده‌‌». و یک بطری آب با فرمولی که هیچ کسی تا به امروز نفهمید چه داخلش بود، دست گلجان داد که وقتی شوهرت سر کار اومد بهش بده تا مهرت تو وجودش جاری بشه.
ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺖ ﮐﻨﻪ یدﺍﻟﻠﻪ‌ﺭﻭ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ می‌کردیم از گل نازک‌تر به گلجان خانوم نگفت، ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﻋﻤﺮﺵ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺒﻮﺩ و ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ بعدش ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. وقت خاکسپاریش گلجان خانوم خاک به سر خودش می‌ریخت و با صدای بلند فریاد می‌زد: ‌‌«دلتنگ خوبیاتم یدالله‌‌».