مردم به‌مثابه ریشه‌ها
محمدعلی نویدی (استاددانشگاه)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2467
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


سفر به قاف بی‌تکرار

علی داریا (شاعر و عکاس)

- این چه قیافه‌‌ای است استراگون!؟ این کلاهخود چیست؟! این سپر شگفت‌انگیز و این زره بامزه دیگر چیست؟! قیافه‌ات با این زره و کلاهخودی که پوشیده‌‌ای مرا به یاد نبرد گلادیاتور‌ها، قصه‌ها و افسانه‌ها می‌اندازد. این قیافه و فیگور عجیب هیچ شباهتی به دنیای معاصر ندارد.
- حق باتوست ولادیمیر، چون می‌خواهم خودم را تکرار نکنم، دارم به سفری طولانی می‌روم، سفر به سرزمینی ناشناخته اما ناب و تازه، سفری به سرزمین قاف بی‌تکرار دست بردار استراگون! این سپر بشقاب ماهواره کدام بدبختی است.
- این را بادهای موافق برای من به ارمغان آورده‌اند.
- اگر اسب بارکشی داشتی فکر می‌کردم قهرمان رمان دن کیشوت بر صحنه جان گرفته است، خوب است بکت مرد و اداواطوار‌های من و تو را ندید.
- بکت در کاری نو و متمایز و البته نوآورانه مرده است! من هر نوع شباهت به دلامانچا یا دن کیشوت را تکذیب می‌کنم، چون دارم به جنگ تکرار روزمره می‌روم، غباری ناپیدا در فضای همین زندگی.
- راستش هم برایم جذاب شده‌‌ای و هم درک و هضمت سخت است. لطفاً از مصادیق این تکرار بیشتر بگو!! 
- خود تو! خود تو ولادیمیر مصداق بارز این تکرار کسالت‌بار هستی، حرف‌ها و پرسش‌هایت، رفتار و شگفت‌زدگی‌ها و بعد قانع شدنت. تو ولادیمیر مظهر سکون و تکراری.
- چه خشونتی توی حرف‌هایت موج می‌زند استراگون.
- خشونت نیست، خستگی و عصیان است‌. تا یاد دارم همیشه همین شکلی بوده‌ای، کنار زندگی و حاشیه خیابان ایستاده‌ای، نه عصبانی می‌شوی، نه عاشق می‌شوی، نه کتاب می‌خوانی، نه سفر می‌کنی، نه سرت را توی این درخت می‌کوبی تا گنجشک‌ها پر بکشند و عاشق باشند.
- راحت باش استراگون! خوشحالم کلاهخودت روی چهره غبار گرفته‌ات را پوشانده و می‌توانی هرچه فریاد داری سر من بکشی! اما تو هم وضعی بهتر ازمن نداری، تو هم دیگر شباهتی به استراگون بکت نداری، اگر خوب می‌خواهی بدانی به یک دلقک مسخره شبیه‌تری.
 - خوشحالم توانستم به حرفت بیاورم. خوشحالم کمی برافروخته شده‌‌ای و صدایت را بلند می‌کنی، توی این سال‌ها دلم می‌خواست تو هم گاهی بگویی چقدر هوس شاه‌توت کرده‌ام. چقدر دلتنگ صدای دریایم، چقدر دلم می‌خواهد یک شب درون یک جنگل گم باشم.
- استراگون! به نظر می‌رسد در این خیابان دچار آلزایمر شده‌ایم، اصلا معنای زندگی را گم کرده‌ایم. آنقدر دچار روزمرگی بوده‌ایم که بعد زیبایی‌شناسانه زندگی را گم کرده‌ایم.
- این حرف‌های کلی آن حرف‌هایی نیست که می‌خواهم بشنوم، اینجا بحث ما نقبی به کلیت زندگی نیست. چالش ما در کمال جزیی بودن ملموس مطرح است.
- ستون‌نویس چه؟! او هم در همین خیابان زندگی می‌کند و همه زندگی‌اش در گرو حداقل‌های معیشت و روزمرگی است. آنقدر یک پیراهن آستین کوتاه را اتو زده و پوشیده که آدم فکر می‌کند شده است پوست تنش. کتاب را از سبد زندگی حذف کرده، ماهی نمی‌خورد؛ می‌ترسد به یاد دریا بیفتد، گوشت نمی‌خورد چون جیبش اجازه نمی‌دهد.
- بحث را منحرف کردی ولادیمیر، می‌خواهم اول تو و خود من به حساب خودمان رسیدگی کنیم. 
- استراگون! استراگون! از من می‌شنوی آن کلاهخود را از روی سرت بردار، بیشتر مضحک شده‌‌ای تا ترسناک! آن زره را هم دربیاور، ستون‌نویس، من، تو، دبیر سرویس، حتی سردبیر ساکن همین خیابان هستیم، عاصی، خسته، ترس‌زده، دچار ملال، می‌فهمم استراگون اما چه کنم. یعنی چه می‌توانم بکنم، این کرونای موذی هم که شده قوز بالا قوز،فکر می‌کنی من قلب ندارم، من توت فرنگی دوست ندارم، نوبر کردن میوه هر فصل را دوست ندارم، خانه‌‌ای روبه آفتاب که تراس داشته باشد و آن را پر از گل‌های شمعدانی کنم دوست ندارم ...
- خوب است داری حرف می‌زنی، امروز صبح داشتم به این جمله تی.اس.الیوت فکر می‌کردم که این مینی نمایش اتفاق افتاد. اون جمله این بود: 
زندگی که در زیستن از دست داده‌ایم کجاست؟ حکمتی که در دانش گم کرده‌ایم کجاست؟
دانشی که در اطلاعات گم کرده‌ایم کجاست؟ نمایش تمام شدف اما من هنوز همان دلقک سیرک هستم که ولادیمیر گفت. ‌‌ای تماشاگران شما کجای سفر یا صفر زندگی به تکرار همت گمارده‌اید.