مردم به‌مثابه ریشه‌ها
محمدعلی نویدی (استاددانشگاه)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2467
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


بخشش

نوید حمیدی (نویسنده)

از آخرین صحبتمان، چند روز می‌گذرد. دقیق بخواهم بگویم، چهار روز و هفت ساعت. هیچ وقت فاصله‌مان به این مدت نرسیده بود. هر ایده و راهکاری که به ذهنم می‌رسد با یک شکست بزرگ روبه‌رو می‌شود و غرورم اجازه نمی‌دهد که جلوتر بروم و چاره‌ای برای این مسئله اتخاد کنم. ذهنم شروع به پرسش سوال‌های مختلف کرده و حالا همه چیز را گردن او می‌اندازم و به نظرم فقط حق با من است و در این زندگی مشترک او سهمی ندارد. این اخلاقم، حتی برای خودم هم قابل تحمل نیست و به شدت از آن بیزار هستم اما واقعیت چیز دیگری است. اینکه گاهی بدم نمی‌آید که این ویژگی در وجودم نمایان بشود و کمی در اعماق وجودم اتفاقا از آن لذت هم می‌برم. اما دقایقی بعد، دوباره حس دلتنگی به جانم رخنه کرده و نمی‌گذارد بی‌تفاوت به این مسئله رفتار کنم. دنبال گزینه‌ای هستم که هم بشود با او سر بحث را باز کرد و هم غرورم را حفظ کرده باشم. ایده‌ای به ذهنم می‌رسد و شماره‌اش را می‌گیرم. با سردی فراوان جوابم را می‌دهد. مکث بین صحبتمان، هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شود. آنقدر این رفتارش تو ذوقم می‌زند که می‌خواهم سریع بگویم کاری ندارم و تلفن را قطع کنم. اما وقتی اسمم را صدا می‌زند چنان حس آرامش‌بخشی به من می‌دهد که نمی‌توانم. شروع به پرسیدن یه سوال پرت وعجیب می‌کنم اما او با کمال خونسردی و آرامش پاسخ می‌دهد. بعد از قطع تماس، دوباره ندای درونم فعال شده و از خودم این سوال را می‌کنم که چرا زنگ زدم و چرا غرورم را شکستم و هزاران چرای دیگر. سعی می‌کنم خودم را مشغول به کاری بکنم تا فکرم آزاد نباشد و به نوعی حواس خودم را از این مسئله پرت کنم. صدای پیام‌های پُشت هم از جانب گوشی‌ام شنیده می‌شود. خودش است. برایم ویس گذاشته و ابراز دلتنگی کرده و از من می‌خواهد امشب همدیگر را ببینیم. وقتی از گارسون رستوران دستمال می‌خواهد باورم نمی‌شود. باورم نمی‌شود که او تا این اندازه خوب است و من او را نادیده می‌گیرم. دستمال را سمتم می‌گیرد و اشک‌هایم را پاک می‌کنم. می‌خواهم برای یکبار هم که شده به خودم قول بدهم که اخلاق‌های مزخرفم را تغییر بدهم و به آدمی جدید تبدیل بشوم و نگذارم تا ابد این رفتارها در من باقی بماند. وقتی این حرف‌ها را به او می‌زنم اشاره می‌کند که حواسش به من خواهد بود و نمی‌گذارد تنها به جنگشان بروم. لابه‌لای تصویر تاری که با حضور قطره‌های اشکم از او می‌بینم برقی در چشمانم نمایان می‌شود و می‌دانم که باید به تغییر امیدوار باشم. با کمک او البته!