مردم به‌مثابه ریشه‌ها
محمدعلی نویدی (استاددانشگاه)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2467
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


نگاهی به شعر خانه‌ی دوست کجاست؟ سهراب سپهری

زیستن در لحظه

رحمان سعیدی (شاعر )

خانه‌ی دوست کجاست؟
‌«در فلق بود که پرسید سوار/آسمان مکثی کرد/رهگذر شاخه‌ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید....
همه چیز در این شعر درهم‌تنیده و متناسب است. شعر، درباره یک دیدار و یک پرسش و یک پاسخ است. مخاطب شعر، سواری است که جایی را گم کرده و در جست و جوست. جست‌وجوکننده و پرسنده، سوار است: پیاده نیست، چون سلوک همراه با شوق طلب است و هر شوقی، نشانه عطشی است و در پی هر عطشی، سرعت و شتاب هم هست. پس، این پرسنده مشتاق، باید سوار باشد تا سرعت او بهتر ترسیم و نمودار شود. درونمایه شعر، جست‌وجوی دوست است. در شعر، سه تن حضور دارند: سوار جست‌وجوگر، رهگذر و کودک. شاخه نور استعاره از آن اندک دانش‌های رهگذر است و تاریکی شن‌ها، استعاره‌ای از انبوه مجهولات ما. رهگذر، در موقع پاسخ، ذهن، معلومات و کتاب را کناری نهاد و مطابق تجربه و رفتن خودش، جواب می‌دهد. به عبارتی، تجربه خودش را در اختیار این سالک شتابنده می‌گذارد نه دانش خود را. زیرا دانسته‌های ما در قیاس با ندانسته‌هامان، مانند نور سیگاری است افتاده در انبوه شن‌ها. یعنی هیچ. فلق، سپیده صبح است. پس، سوار نیز، یک طلوع و روشنی در او آغاز شده. آسمان مکثی کرد: شاید بخواهد بگوید زمان متوقف شد. یا به عبارتی، انسان در هنگام بروز یک حس تازه در خودش، چنان دچار هیجان می‌شود که گذشت زمان را حس نمی‌کند. اصلا غرق است. کسی که هشیار است حواشی را می‌بیند نه کسی که در حسی و حالتی، شناور شده باشد. مکث کردن آسمان می‌تواند تعبیری باشد از زیستن در لحظه، در زمان حال. سهراب، در جای دیگر می‌گوید: «آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی» رهگذر نشانی را به او می‌گوید. آدرسی که رهگذر می‌دهد، شبیه است به یک سیستم هفت وادی و هفت‌خوان. اما این که در این شعر چند مرحله نام برده شد و چه طور آنها را تفکیک باید کرد برای من دشوار است. به نظر می‌رسد این 7 مرحله ذکر شد: 1- نرسیده به درخت سپیدار.۲- کوچه باغی سرسبز و پر از عشق و صداقت.۳- ته کوچه بلوغ. 4- پیچیدن به سمت گل تنهایی 5 -فواره جاوید اساطیر زمین. 6 -خش خش کودکی که از کاج بلندی بالا می‌رود.۷ - پرسش از نشانی خانه دوست و ادامه جست وجو.
از این نشانی دادن، چند نکته می‌توان استنباط کرد: این سیر عکس سیر بیرونی آدمی است از جنینی و تولد، کودکی، بلوغ، بزرگسالی و پیری. انگار سالک دارد عقب‌گرد می‌کند و می‌خواهد راه آمده را برگردد. ناخودآگاه یاد نی نامه می‌افتم. او هم می‌خواهد به همان عالم جان، دریای جان، عالم وحدت برگردد. کودکی، زمان شناوربودن هر انسانی است در لحظه، در طبیعت، یکی بودن است با هستی. دوران اساطیری را دوران کودکی فلسفه و عقلانیت بشر نامیده‌‌اند. در دوران اساطیری، انسان، بار دانش را بر دوش نداشت. آب بی‌فلسفه می‌خورد و توت بی‌دانش می‌چید. سهراب، در شعرها و در نامه‌ها و یادداشت‌هایش و در سیره عملی زندگی، همواره از زمین گذاشتن کتاب‌ها سخن می‌گوید و از رفتن به دل طبیعت و تماس بی‌واسطه با طبیعت، چونان انسان‌های عصر اساطیر. در آموزه‌های عرفانی نیز، به تکرار سخن از ترک چون و چرا‌های عقل و ترک دانش‌هاست. حتی در تعریف علم گفته‌‌اند: علم، اِزاله است نه تحصیل. یعنی علم، باختن است نه اندوختن. نکته دیگر این است که برای رسیدن به خانه دوست (فروغ/زن به طور مطلق/عشق/حوا/...) بعد از طی این مراحل، وصال رخ نمی‌دهد، در آخرین وادی هم باز باید از مرشد (کودک، اساطیر، معصومیت و نور،...) پرسید: خانه‌ی دوست کجاست؟ این یعنی اینکه: وصال کامل هیچ گاه رخ نمی‌دهد و زندگی حاصل همین سعی و کوشش‌هاست برای رسیدنی که هیچ وقت در کار نبوده و نیست. فقط باید دوید تا ته ِ بودن. زیرا میان انسان و حقیقت «همیشه فاصله‌ای هست/و عشق، صدای فاصله‌هاست/فاصله‌هایی که غرق ابهام‌‌اند».