شعر از پابلو نرودا
ترجمه از حسین خسرویمن امشب میتوانم غمگینترینِ همهی شعرها را بنویسم؛
مثلن بنویسم:
شب پر از ستاره است؛
و ستارهها، آبی و لرزان، در دوردستها میدرخشند.
نسیمِ شبانه در فضا میچرخد و آواز میخواند.
امشب میتوانم غمگینترینِ همهی شعرها را بنویسم:
دوستاش داشتم و او نیز گهگاه مرا دوست داشت.
در شبهایی چون امشب، او را در آغوش میگرفتم؛
و بیشترِ وقتها، زیر این آسمان بیکران، او را میبوسیدم.
او دوستام داشت و من هم گهگاه او را دوست داشتم؛
و مگر میشود چشمان درشت و آرام او را دوست نداشته باشم؟
امشب میتوانم غمگینترینِ همهی شعرها را بنویسم:
فکر کردن به اینکه او را ندارم؛
این احساس که او را از دست دادهام؛
گوش دادن به این شبِ بیپایان که بی او پایانناپذیرتر به نظر میرسد؛
و این شعر که بر جان[م] میریزد، چون شبنمی که بر علفی.
خیلی برایم مهم [و دردناک] است که عشقام نتوانست مانعِ رفتناش شود.
شب پر از ستاره است و او با من نیست.
تمام ماجرا همین است.
در دوردست کسی آواز میخواند؛ خیلی دور.
با رفتنِ او، روح من گم شده است.
چشمانام دنبالاش میگردند تا شاید او را بیابند.
قلبام دنبالاش میگردد؛
و او با من نیست.
شبها، همان شبها هستند و درختان، همانی که [در نور مهتاب] نقرهفام مینمودند،
ولی ما دیگر آن آدمهای گذشته نیستیم.
درست است که دیگر دوستاش ندارم،
اما
چقدر دوستاش داشتم!
صدایم نسیمی را میجوید که [با آن] به گوشاش برسد.
یک رقیب!
[آری!]
او فردی دیگر را میخواهد؛
همچنان که زمانی
صدایش،
بدن سپیدش،
و نگاه عمیقاش،
از آنِ بوسههای من بود.
درست است که دیگر دوستاش ندارم،
اما [نمیدانم] شاید هم دوستاش داشته باشم.
[واقعیت این است که] عشق بسیار کوتاه است، ولی فراموش کردن آن بسیار زمان میبرد؛
چون در شبهایی مانند امشب، او را در آغوش میگرفتم؛
[و حالا] با رفتنِ او، روح من گم شده است؛
اگرچه امیدوارم این آخرین رنجی باشد که او برایم پیش آورده؛
و این هم آخرین شعری باشد که من برایش مینویسم.