تفکراثربخش ممیزه نفاق از وفاق
محمدعلی نویدی (استاد دانشگاه)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2484
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


بی‌فرهنگ‌ها!

مرتضی فخری قاضیانی ( نویسنده)

پریشب به افتخار پیدا کردن کاری باری تازه با چس‌مثقال حقوق، مثل همیشه خودم را مهمان ناخوانده نمایشی در سالن «سایه» تئاتر شهر کردم. پشت نفرات آخر و با اجازه ناظران بلیت _ که این دریوزه نمایش را خوب می‌شناختند!_ وارد سالن تاریک شدم و کورمال، کورمال جایی در چند ردیف آخر پیدا کردم و نشستم و موبایل را به رسم تماشاگران با فرهنگ! در حالت پرواز و سکوت گذاشتم. نمایش «درجستجوی بازیگر هملت» به نویسندگی و کارگردانی مسعود دلخواه با لباس‌های چشم‌نواز بازیگران زیاد، بی‌نظیر بود؛ آن اندازه که طاقت از کف دادم و خلاف معمول، گوشی را از جیب شلوار درآوردم و دوسه‌تایی عکس و فیلم کوتاه گرفتم. از پشت سر صدای معترض خانمی در آمد که: «نورش اذیت می‌کنه؛ خاموش کن لطفا!»
«اوا مامانم اینا!» _ یادگار دوستم «ج.ی» _ به ذهنم آمد و گوشی را در جیبم گذاشتم و در همان فضای شجاع ذهنم! پاسخ‌ دادم: «نمی‌گفتی، می‌مردی؟! از این آقایان کناری که ساکت نشستن، یاد بگیر! _ همیشه پای یک زن در میان است!»
دقایقی پس از آن، هملت‌ها با چندین بازیگر جلوی کارگردان نشسته بر صندلی، تست می‌دادند با ترجمه‌های مختلف از جمله به‌آذین و ... و یک بازیگر هم با متن اصلی و انگلیسی شکسپیر؛ دیگر بازیگران دختر و پسر نیز با نقش‌های مختلف افلیا و دیگران که دیالوگ‌های جذاب و طنازی داشتند و ... بله! باز هم تاب نیاوردم و گوشی را از جیب مبارکم خارج ساخته و عکس و فیلم ...!
این کار خبرنگاری و گزارشگری تصویری! در سکوت و تحمل اطرافیان، چند بار تکرار شد تا اینکه در پایان، زمانی که چراغ‌های سالن روشن شد و همه برخاستیم و برای تشویق بازیگران، سوت و دست می‌زدیم، جوان قد بلند هیکلی که کنارم نشسته بود، ایستاد و رو به من با صدای بلند و آبروریز گفت:« شما هیچ می‌دونی که با گوشیت، مزاحم دیگران شدی؟ فرهنگ نمایش دیدن نداری؟ تند تند با نور گوشی و سروصدا، مزاحمت ایجاد کردی! بهتره دیگه به دیدن تئاتر نیای، چون فرهنگشو نداری!» منو می‌بینی! مثل سگ کتک خورده، سرمو پایین انداختم و با صدایی خفه که از ته چاه میومد، گفتم: «پوزش می‌خواهم! م م من...!» و ساکت شدم و ضمن اینکه پشت سرش همراه دیگران به سمت خروجی می‌رفتیم، در ذهنم ادامه دادم: «برو بچه پر رو!... خیال کردی خودت خیلی با فرهنگی!؟ زکی و ...!» و یه دنیا بد و بیراه نثارش کردم! ضمن اینکه دو سه مشت هم در دفاع فیزیکی از خودم به صورتش پرت کردم! و خواستم دو سه تا لگد هم بزنم که دلم سوخت و کوتاه اومدم!
بیرون هوا تاریک‌تر شده بود و از پله‌برقی مترو که پایین می‌رفتیم، سه جوان با هم چنین گفتند:
اولی: پزشکیان هم که با این کابینه بستنش...!
دومی: اون هم چه کابینه‌ای! اونا که بهش رای ندادن...!
سومی: با چه امیدی بهش رای دادیم!