با شاعران امروز
فریبا کاظمی جامع بزرگیدلم پر است از این بغضهای رازآلود
پر از عزای نشسته به بانگِ رود آ رود
مرا بگیر در آغوش خود بسوزانم
نبود سهم من از عشق جز تنورهی دود
شلالِ شاخهی بید و هجوم وحشی باد
کبوترانگیِ مبهمی به من افزود
نداد فرصت شِکوه که دردِ دل گویم
لبت که کرد لبم را به بوسهای محدود
چه خوب میشد اگر چشمهات میفهمید
چه سالهاست که پیوسته قبله گاهم بود
بیا و در دو جهان غیرِ عشق بر نگزین
که عمر، غیرِ همین عشقها ندارد سود
چقدر حرف مرا ناشنیده میگیری
درود بر لب من هست و بر لبت بدرود