غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


شیطنت با آتش

فرزانه امجدی(نویسنده)

یهو از روی دیوار پریدم توی حیاط، مادربزرگ با تعجب نگاه کرد و گفت: دختر چند هزار مرتبه بگم دختر ماینه از روی دیوار نمی‌پره یه بلایی سر خودت در میاریا.
غش ش خندیدم و گفتم من ضد ضربم هیچیم نمیشه، قربون موهای حناکرده قرمزت بشم مامان بزرگ و لپش را ماچ آبدار کردم.
- بسه بسه اینطوری دلبری نکن آخر یه بلایی سر خودت میاری.
- مادرجون من آب دیده شدم. مادرجون سری تکون داد به ما به علامت اینکه متاسفم. رفتم از توی سالن تشکچه مخصوصمو برداشتم با کتاب قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب مادربزرگ پیش بساط سماور و قوری نشسته بود و داشت چای دم می‌کرد. تو تشکچه رو انداختم روی تنه درخت و  کتابو کردم توی بلوزم از درخت رفتم بالا،مادر بزرگ هنوز داشت غرولند می‌کرد، به مامانم می‌گفت: ببین چه دختری تربیت کردی. مامانم سری تکون داد و گفت: مگه میشه این را کنترل کرد، صد رحمت به پسر.
صدای سوت احمد اومد. نگاه کردم لب پشت بوم بود، اشاره کرد بیا کوچه بازی. مامان قدغن کرده بود بازی با احمد را ولی کو‌گوش شنوا. سریع از تنه درخت کشیدم پایین کتاب را کذاشتم توی تاقچه اتاقم و اومدم یه چای پیش مامان  بزرگ خوردم. چند تا سیب گلاب برداشتم. مامان گفت: کجا کجا؟  
- دم در حوصلم سر رفت.
 - از جلوی در یه قدم دورتر نمیری ها  
سرم را تکون دادم. احمد ازلای در نگاه کرد، کسی نبود اومد یه سیب بهش دادم
- چه خوشمزه.
- از باغ بابابزرگمه.
سیب خوردیم و کمی تیله بازی کردیم.
-حوصلم سر رفت یه بازی هیجانی دلم می‌خواد.
 احمد گفت: منم.
رفتیم روی کنده درخت ها که برای عاشورا آورده بودن، به ماشین بازی،
یه لحظه دیدم یه نور میخوره.
- احمد اون چیه؟
-کو؟
- اونجا، اون نوره.
یه ذره‌بین بود که دستش شکسته بود.  احمد گفت برو یه کم برگ خشک و پوشال بیار ببینیم میشه آتیش درست کرد.
بغل یه کنده پوشال برگ و چند تا کاغذ بدرد نخور بود، ریختیم، یه نیم ساعتی تلاش کردیم تا دود بلند شد، شروع به فوت کردن کردیم که آتیش شعله گرفت. احمد گفت بدو چوب نازک بیار الان آتیش خاموش میشه. با بدبختی روشن کردیم. بدو بدو چوب می ریختیم رو آتیش و کیف شعله ها را می‌کردیم. یه لحظه آتیش گر گرفت و کنده شروع به سوختن کرد.
- احمد احمد آتیش را چکار کنیم.
- نمی‌دونم.
از ترس می‌لرزیم.
احمد گفت: ما که نمی‌توانیم خاموشش کنیم، پس فرار کنیم گردن ما نیفته.   
سریع به سمت خونه هامون دویدیم.   رفتم توی اتاق تشک را پهن کردم و پتو را کشیدم سرم ولی دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. یکی دستش را گذاشته بود روی زنگ و در می‌زد و داد می‌زد اعظم خانم اعظم خانم آتیش آتیش، به داد برسید. مامان در را باز کرد و گفت: یا جناب علی خودت رحم کن. همه همسایه‌ها ریخته بودند بیرون و با شلینگ و سطل آب می پاشیدن ولی انگار نه انگار. مامان جواد برادر احمد را صدا کرد و یه دو ریالی داد و گفت: بدو برو باجه تلفن سر خیابون آتش نشانی زنگ بزن، این آتیش اینطوری خاموش نمیشه، سه تا کنده آتیش گرفته.
جواد با سرعت نور رفت، من یواشکی اومدم درز در نگاه کردم هرم اتیش تا خونه می اومد. از شعله های آتیش لرزه به تنم افتاد. عذاب وجدان گرفته بودم. مادر بزرگ گفت: ننه نفهمیدی کی کنده ها را آتیش زد.
-نه مادر جون.
ای خدا اینا مال عاشورا بود، جواب بابات را چی بدیم.
وقتی اسم بابا اومد اشکم سرازیر شد که با چه بدبختی این کنده ها را آورده بود.
از آتش‌نشانی آمدند و با کبسول اکسیژن آتش را خاموش کردند. همسایه ها از بس دویده بودن آب بیارن هلاک بودن.
آروم اومدم دم در دیدم احمد هم خودش را مظلوم کرده، در همین حین بابا رسید وقتی دید بیشتر کنده ها سوخته دادش رفت به هوا. پا چراغ تاریک بود، دویدم  توی اتاق و خودم را به خواب زدم.