شستت رو وا کن!
مرتضی فخری قاضیانی ( نویسنده)پرستار، سرم رو به رگ دستم میزد و همزمان با لبخند گفت: «انگشت شستت رو ببند و با انگشتهای دیگه، نگهش دار!» گفتم: «چشم!» و تا قطرات آخر سرم، مشتمو بسته نگه داشتم که برای واقعی جلوه دادن طرح شوخیای که همون اول به ذهنم رسیده بود با پرستار تزریقات اجرا کنم اما او لحظه پایان سرمم نیومد و ناچار پرستار دیگری که نزدیکم بود، صدا کردم و گفتم سرمم تموم شده. درحال باز کردن سرمم با لبخند پرسیدم: «میتونم دیگه انگشت شستمو رها کنم؟!» و مشتمو نشونش دادم! با شگفتی نگاهی به دستم کرد و گفت: «شما هنوز....؟ چرا که نه! همون چند لحظه اول سرمتون باید این کار رو میکردین! اما آفرین برشما که اینقدر متعهد به مقرراتین!» جمله آخرش طعنهآمیز بود چون با اون لبخندزیرکانهاش فهمیدم تو دلش میگفت: «عجب اوسکولیه دیگه این!» من که خودمو خوب میشناسم و میدونم نگه داشتن انگشت شستم با اون وضعیت نیم ساعت یا ۴۵دقیقهای تزریق سرم، یه شوخی بود اما تو که سالها شستهای فکری و ذهنیات رو با همهجور سوءتفاهمات القایی، بسته و در حال کبودی نگه داشتی، چطور؟ کی شستتو رها میکنی؟