با شاعران امروز
شهراد نویندر من سیاوشی ست که
به آتش میکشد خود را
هر بامداد بی طلوع
هر شب ناگزیر
در من اسماعیلی ست با گلویی سرخ
نشسته در خون خنجر بوسه میزند بر طناب
هر صبح بی ثمر در استقبال آفتاب
در من سقایی ست ایستاده در نینوای عطش
به فرات میزند دل را هر شام بی سحر
در ضیافت وصال چشم ها و تیرها
دیر سالی ست که از دوردست
از سینه کش غروب
از زمهریر ثانیه های بی رمق
زوزه ی شغال میآمد
باد شبگرد خبر میداد
از عریانی باغ در این زمستان پیر
تو اما آمده بودی
با گیسوانی هم آغوش نسیم
ایستادی
هم قامت کمان آرش
ترانه خوان ارغوان و غوغای ستاره میگفتی
حالا دیگر اصلا مهم نیست
بگذار باد هر قدر که میخواهد بوزد
پاییز هر چقدر که میخواهد به تاراج ببرد درختان سبز را
اصلا کرکس بنشیند به انتظار مرده زاران بی ریشه
بگذار حتی زوزه ی شغال برسد تا خاوران خسته
ما دوباره خواهیم گشود
تمامی پنجرههای شکسته را
باز خواهیم کرد معبر نور
از آیینه زار چشمهای تو
ما دوباره باز خواهیم گشت.