غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


باستان

فیض شریفی (نویسنده)

داستان ما برمی‌گردد به ده دوازده سال پیش و پیشتر و پیشترین حتا، بگوی سال هفتاد و هشتاد. او مرا بی مضایقه دوست می‌داشت.
 او یکی دو دهه‌ جوان‌تر بود و من خنده‌ام میگرفت، هر وقت می‌گفت: «امکان خودکشی من بسیار است اگر تو به من محل نگذاری.» فکر می‌کردم شوخی می کند، کرد؛ خواهرش، مریم، به من پیام داد که: «زیر سنگ هم که باشی پیدایت می کنم، اگر به بیمارستان فلان بهمان نیایی، کار از کار می‌گذرد ...»
 دچار وحشت مضاعف شدم، درس و بحث دانشگاه را ول کردم و استارت زدم و آسانسور شلوغ را گذاشتم و چهار طبقه با سرعت از پله‌ها پریدم و به اطلاعات چی چی سیو رسیدم و هراسان گفتم: «من دکتر فرجام هستم، این مریض من در کدام اتاق است؟» پرستار، کاروبار خود را کنار گذاشت و با من به سرعت باد به اتاق ۵۶ آمد.
اتاق شلوغ بود، پدر و مادر، خواهر، دو برادر و چند نفر دیگر هم آنجا بودند. پرستار گفت: «چند دقیقه بروید بیرون، دکتر فرجام باید، بیمارتان، مرضیه را ببیند.» آن‌ها مثل باد و برق با پرستار بیرون رفتند.
من مرضیه را توی بغل گرفتم و بوسیدم، دستمال کاغذی را خیس کردم و بر پیشانی اش گذاشتم و برای او غزلی خواندم: «گریه کردی، گریه کردی، گریه بر خاکستر پروانه کردی/خوب کردی خوب، فرزانه‌ای را کشتی و دیوانه کردی ...»
مرضیه بلند شد نشست و دست‌های مرا گرفت و مثل بارون بهار گریه کرد. توی دستش پانصد هزار تومانی پول گذاشتم و گفتم: «دکترای ادبيات نمایشی را ثبت‌نام کن، فعلا همین قدر دارم، فردا برایت بیشتر می آورم.»
چیزی نگفت، پول را توی کیفش گذاشت، کمپوت آناناس را برایش باز کردم، یکی را توی دهان او گذاشتم و یکی او توی دهان من گذاشت و خندید، قربون صدقه ام می‌رفت: «قربون اون موهای بلند جو گندمی ات بروم، قربون اون لب‌های پهنت بروم، قربون اون چشم‌های فراری ات بروم، قربون اون سينه پهن و ...»
 - فعلا بخواب و استراحت کن، فردا دوباره می آیم.»
 - نه نه، همین الان مرا ببر، فقط مواظب باش بابام و مامانم نفهمند، همین امروز با دکتر صحبت کن تا مرا مرخص کند.
در اتاق را باز کردم، به همه‌ اشاره کردم که: «تشریف بیاورید داخل، حالش خوب است.»
مادرش می‌گفت: «معجزه شده، مرضیه من به زندگی برگشته.» پدرش: «بگذارید دست‌های شما را ببوسم ...» به پرستار گفتم: «با دکتر رضایی تماس گرفته‌ام گفته با مسئولیت خودتان مرخصید.» مریم دنبال من می‌دوید توی راهرو: «خیلی پدر سوخته ای، دمی مسیحایی داری، هیچ دکتری جز تو نمی‌توانست او را به زندگی برگرداند، من پنجشنبه توی منزلم به شکرانه، مهمانی ای دارم، تو باید بيايی، ولی مقداری پول میخواهم، دویست هزار تومان کافی است.»
-نگران نباش، فردا ساعت یازده بیا دانشگاه، پانصد هزار میدهم، دویست به مرضیه بده، صد برای خودت و دویست هم برای سور و سات ات بردار.» هيچ کدام از این هردوان تیغی نبودند، مرا خیلی دوست داشتند و می‌دانستند اگر روی حرف من حرف بزنند، دلخور میشوم، می‌دانستند که آنها را قسم داده‌ام که بی شیله پیله باشند با من.
گفتم، الان یکی دو دهه‌ از آن ماجراها میگذرد، مریم از همسرش طلاق گرفت، مرضیه رفت با همکارش ازدواج کرد، من هم خیلی ناراحت نشدم و به خودم نپیچیدم ولی دنیای بی وفا را دشنام دادم که دیگر دم مسیحایی ندارم.
 امروز که برای دیدن مدیر گروه هنر به دفتر دانشکده وارد شدم، همه بلند شدند مقابل پای من و دکتر دکتر کردند و ما را در بغل گرفتند به جز مرضیه که سرش توی کتاب در انتظار گودو بود.
سر لج مرضیه به مدیر گروه گفتم: «گودو که نیامد، حجاج یوسف آمد و معشوق مرا برد، وقتی صدایی می‌آید می‌ترسم که نکند بار دیگری گودو بیاید و هر چه داریم ببرد: «در انتظار نماندی و گرنه می‌آمد/در انتطار نبودی و گرنه می‌تابید ستاره سحری‌ ...» یک روز من پشت منزل بابای کسی بودم، می‌دانستم آن کس با همسرش شب به خانه‌ برمی‌گردد و در منزل پدرش نمیخوابد، اما آن شب تا صبح نشستم توی ماشین ولی آن کس نیامد بیرون، من توی ماشین خوابم برد، وقتی بلند شدم از خواب، ماشین همسر فلان بن فلان نبود.»
 هر کس که آنجا بود، خندید، مدیر گروه توی گوشم گفت: «شاشیدم به بخت و اقبال و زندگی تو ...»
 عصبانی نشدم چون من هم  یک روز همین جا، همین را به او گفته بودم. مرضیه در خودش می پیچید، سعی می‌کرد که خودش را سفت بگیرد، همسرش گفت: «عزیزم! چیزیت شده؟ قرص‌هایت را خورده ای؟» مرضیه مثل لک لک تیر خورده ای سرش را روی شانه‌ شوهرش گذاشته‌ بود. من از دفتر به سرعت بیرون پریدم، مدیر گروه دنبال من بود و می‌گفت: «دارد از کف می‌رود، تو رو خدا برگرد، تو پزشکی ما باید چه کار کنیم؟»
-نمی‌دانم شاید گودو دوباره بیاید.