امیدوار
خیام واحدیان (نویسنده)بعد از سالها که البرز و خاتون صاحب فرزندی شدند اسمش را امیدوار گذاشتند و چشم امیدشان را به او بستند تا در آستانه میانسالی حداقلی از شور و شوق زندگی را در خودشان زنده نگه دارند. البرز که گمان میکرد عیب از خاتون است که بچه دار نمیشود و حتی گاه با کنایه و شوخی حرف از زن دوم میزد برای اینکه دل زنش را به دست بیاورد به او گفت که نام فرزندمان را خودت انتخاب کن تا کدورتی را که در این بیست سال داشتیم تا حدودی دور بریزیم و من هم به خیال خودم کمی آرامش پیدا کنم. خاتون که از شوهرش دلگیر بود به او گفت که حالا هر اسمی خودت گذاشتی من هم راضیم و دیگر از تو ناراحت نیستم هر چند این سالهای آخر عمرمان به تلخی گذشت.
البرز که میدانست زنش هنوز کنایهها و کدورتها را در دل دارد به او لبخندی زد و دستش را گرفت و امیدوار را بوسید و از خانه بیرون رفت تا به کارش برسد که به خاتون گفته بود دو سه سالی است در شهر گاهی خریدوفروش گندم و جو به کم یکی از دوستان قدیمی انجام میدهد. هر چند خاتون میدانست خودش زمین و املاک به اندازه کافی دارد که نخواهد کار دیگری بکند اما برای اینکه سرش گرم کار دیگری شود راضی بود. البرز هم به ظاهر دلش خوش بود که پدر شده و از متلک های گاه و بیگاه خلاص شده است و دیگر میتواند کمی امیدوارتر و سربلندتر زندگی کند و زندگی اش را رونقی ببخشد. وقتی از خانه بیرون رفت بعد از حدود ربع ساعتی برگشت تا به قول خودش خداحافظی پرشورتری با زن و بچه اش داشته باشد، چرا که بار اول بود بعد از به دنیا آمدن امیدوار از خانه بیرون می رفت.
چند روزی گذشت و خبری از البرز نبود و خاتون که دلش شور میزد به برادران البرز و دوست و همسایه خبر داد که چهار روز پیش که به شهر رفته تا کارهایش را انجام دهد هنوز برنگشته و این برایش عجیب بود به خصوص اینکه او حتما زودتر از قبل باید میآمد چرا که طبیعتاً خیلی مشتاق دیده دوباره پسرش شده است. وقتی دید اقوام و آشناها خیلی نگران نیامدن البرز نیستند شک کرد که انگار اتفاق خاصی رخ داده که او از آن بی خبر است و به بچه اش که گریه میکرد شیر داد.