غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


من بخشی از تجارت جهانی ام

فیض شریفی (نویسنده)

هرکس به اندازه کافی از ما آب برمی‌دارد. یکی می‌خواهد مشهور، دیگری مشهورتر شود، برایت کتاب شعر و داستان و نقد و نمایش می‌فرستد که برایم بنویس. یکی به شمایلت نگاه میکند، فکر می‌کند پول و پله زیاد داری، برایت پیام می‌دهد که من در کار تجارتم، یک را دو می کنم، دو را چهار، کمی سر کیسه را شل کن تا تو را به عرش برسانم. دیگری می‌داند که من فقط از حقوق تقاعد می‌خورم، به در منزل می‌آید که چنانم که مپرس، اوضاعم درام است، بیا برویم بانک سپه در فلان خیابان، می‌خواهم وام بگیرم بیا ضامن من شو. فلان ناشر ما را خل و چل میداند، می‌گوید کلاسی بگذار، ما تبلیغ می‌کنیم نیمی از پول کلاس را ما به جیب میزنیم، نیمی تو، دیگر چه میخواهی؟ او هنوز حق تألیف ما را نداده‌ است، از شرم شهرستانی ما سوءاستفاده می‌کند. این رشته سر دراز دارد، معلوم است که نمی‌توانم هیچ کدام از این گزینه‌ها را روی میز بگذارم. خواب ندارم، اگر هم بیاید چگونه می‌توانم بخوابم. وقتی باید مرتب به سرويس بهداشتی بروم؟ باید رژیم بگیرم، باید هفت هشت کیلو کم کنم، روز به روز از دشمن و آشنا فاصله می‌گیرم. «چرا گویم که هجرانت چها کرد/که از گفتن که دردی را دوا کرد.»
از وقتی رفتی، حکایت ما این است، آن وقت‌ها که بودی به صغیر و کبیر اعتنا نمی‌کردم. موبایلم را می‌بستم و وقتی باز می‌کردم، به هیچ پیامی جواب نمی‌دادم. حالا وقتی خاموش می‌کنم، هرکس پیامی فرستاده است: یکی می گويد نگاهی به این شعر کن، یکی داستانی می‌فرستد، دیگری وقت ملاقات می‌خواهد، یکی دیگر از آن ور مرز پیام می‌فرستد، که به کنگره ما دعوت هستید. وقتی از فلان مؤسسه به خانه برمی‌گردم، تند تند لباسم را بیرون می‌آورم و به دستشویی می‌روم. آب توی کتری برقی می‌ریزم. نان و پنیر می‌خورم و می‌روم به خواب تا نمی‌دانم کی ... وقتی بلند شدم سیب زمینی درست میکنم، شب هم شاید یکی دو لقمه جوجه کباب یا سوسیس بخورم. با این اوصاف، تو بگوی من چه نیازی به تجارت جهانی و ارشاد اسلامی و حمایت این و آن دارم؟ آن‌ها که بیشتر بازدارنده اند، دستت را نمی‌گیرند اگر دستی داشته باشی. اگر من داشتم دستی گریبان پاره می‌کردم. این‌ها فقط بلدند سانسور کنند. دارند زنگ می‌زنند، باید بروم پایین، یک کارتن کتاب آمده است.