با شاعران امروز
شعری که هماره در حسرتش بودم
نگاه کن!
درست نگاه کن
مادرانی نحیف
با زهدان هایی مرده
که گورکنانی سر به راه میزایند
و عقربه های مرگ
که بازوبند فربه مردانشان را
آذین میبندد
و کوچهها
کوچههای غریب
که منارههای درهم را
به سلولهای انفرادی تقسیم میکند
و خیابان
این عجوزه خسته
که راه بر عبور خویش میبندد
و قاصدانی خسته تر
جامانده
در ازدحام ممنوع چراغهای قرمز
و آژیر
آژیر
آژیر مردگانی پلاسیده
فرو مانده
در سیاهچاله گورستانها
طبق
طبق
سهم من اما
تصویر تو بود در آینه
وقتی
آسمان هفتم هم
آن قدر جسدهای گم شده داشت
که نوبت آخر هم به ما نمیرسید
این گونه بود
ای یار
ای گمشده
که پرگار زنگ زده
در گردش سرسام کبود میشد
ایرج صف شکن