برو آن جا ...
فیض شریفی (نویسنده)از کلمات بلورین، از استعارههای زیبای فراوان خوشم نمیآید. از این که دردم را پشت واژههای شفاف بیان کنم، خوشم نمیآید. درد را باید بی استعاره گفت، بی استعاره بیان کرد، رنج را نمیتوان گفت، نمیتوان در قلم آورد: «مگوی اندوه خويش با دیگران/که لاحول گویند شادی کنان.» سعدی حتما چیزی میداند که میگوید. پیرمردی که کنارم نشسته است میگوید: «بچه کجایی؟ سیچی این جنی؟ چه دردی داری، نکنه رئیس بیمارستانی؟ هلو نیخری؟» خنده ام میگیرد. فکر می۵کند کر و لالم ، دست بر پشتم می زند، میگوید: «زبان بریده به کنجی نشسته صم بکم/به از کسی که نباشد، زبانش اندر حکم.» خودش را سرزنش میکند. از سجایای بانی بیمارستان حرف میزند که: او یک مسلمان کامل است. یک شهر را وقف کرده است، ما مفتی پرتودرمانی می کنیم، آن یکی جوان را نگاه کن، تومور دارد، دکتر گفته: ۲۵۰ملیون بده تا جراحی کنم، فلان بیمارستان خصوصی گفته ۱۵۰ برای برق آب می خورد. جنابعالی چته؟ مل کدوم ولایتی، کارت چنه؟ بلند می شوم، باید زود خودم را به دستشویی برسانم. پرستار می گفت: «بیست دقیقه دیگر بیا سه لیوان آب بخور و بعد بیا.» گفتم: «از ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد/عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد.» لبخند میزند و در را میبندد. وقتی برگشتم کیف پولم توی کیفم نبود، آقایی که میگفت «اهل کجایی» اشاره کرد به بچه ده یازده ساله ای که روی یک از آن چند صندلی نشسته بود. رو کردم به او و گفتم: «بابا جون، هرچه توش پوله برای تو، ولی کارتها را به من برگردون.» مادرش دستپاچه شد، او را برد توی اتاق عکسبرداری که کسی نبود و سرش داد کشید: «این چه کاری بود کردی؟» پسر گفت: «مویی از خرس کندن غنیمت است، برداشتن اموال اینها ثواب داره.» مادر با کیف پول برگشت، عذرخواهی کرد، گریه کرد، میخواست به بیمارستان ام آر ای برود، احتمالا پول نداشت. مرا صدا زدند. روی دستگاه خواباندند و بعد از چند دقیقه گفتند: «برو دوباره آب بخور، دوباره دستشویی برو.» آن پسره ده یازده ساله کلاهی را صدا زدند، گفتند: «رفت، رفته، مادرش دست اونو گرفت و با عجله رفتند.» رفتم سر خیابان، داشتند با تاکسی چونه میزدند. تاکسی رفت، یک ماشین شخصی آمد. چشمان گریان مادر را دید، سوار شدند. آجر رو آجر بند نبود، جمعیت زیاد بود، ماشینها داد میزدند: «ارزون میگیریم، کجا میری آقا.» رفتم دوباره دستشویی، تند راه می رفتم، کسی صدایم کرد: بیا پایین دکتر باهات کار داره.» گفتم: «عبادت به جز خدمت خلق نیست/به تسبیح و سجاده و دلق نیست.» به دکتر گفتم: «شما دارید به من نه، دارید به ادبيات خدمت می کنید.» خندید، لیوان چایی اش را بالا برد و گفت: ««چایی نمیخوری؟ هر وقت میخوای بیای یه چایی بخور، برات خوبه.» یک لیوان چایی روی میز گذاشت. گفتم: «باور میغکنی مسعود کیمیایی بگه، کسی نیست شب یه چایی برام درست کنه، کسی نیست یه چایی با من بخوره، من مثل مسعود شدم، بعضیها میگن خوش به حالش چی چی کم داره؟» دکتر را صدا کردند، مرا هم صدا کردند. یه آمپول بهم زدند، خوابم برد. یک ساعت بعد که بیدارم کردند، گفتم: «کاش بیدارم نمیکردید الآن چهار روزه که نخوابیدم.» رفتم مترو، اشتباه سوار شدم، باید برگردم. پیرمردی کنارم بود گفت: «برو آنجا که ترا منتظرند، وقتی کسی منتظرت نیست چه عجله ای داری.»