آفتاب
مریم میرزاخانیسالهاست
زنان در تو سخت میگریند
شادی ات مصادره
و روزت را خاکستر نمودند
با حسرتی گداخته
ابری شدهای زخمی
که خون از بند بندت سرازیر است
آتشی که تو را در آغوش کشیده
هیچ صلحی را تاب نمیآورد
خفاشها کمر به خاموشی آفتابت بستهاند
آفتابی که سرانجام
از پشت قله های تاریکی
سر برون میآورد