غرب گُزیده - غرب گَزیده
علی خورسندجلالی (فعال فرهنگی)
۱- صفحه اول

۲- سیاست

۳- اقتصاد

۴- جامعه
۵- ویژه شهرستان
۶- فرهنگ و هنر
۷- ورزش
۸- صفحه آخر

2465
جهت اشتراک در روزنامه همدلی ایمیل خود را ثبت فرمائید


نقدی بر شعر «نیا»

از فيض شریفی بیابان‌های پر از شن

رامک تابنده ( شاعر و منتقد ادبی)

«نیا تا تو را همان گونه جوان خندان و شاداب ببینم/نیا تا بدانی من همیشه همان جور می مانم که بودم/و تو را من نمی‌دانمت/تو را زهره در زمین که کنارم می‌تابد/و از شدت نور نمی‌بینمش/نیا تو چشم ها را ببند/بگذار سر روی دامانت بگذارم و بمیرم.»
پل والری می گويد: «شعر زشت شعری است که پر از واژه‌های بلورین است، پر از کلمات و ترکيب های زيباست. پر از صور خیال زيباست. شاعر نباید این همه دنبال تصویرهای بکر و زیبا باشد؛ باید شعر او درد داشته باشد، بیابان‌های پر از شن، پر از گل و لای داشته باشد. شعر باید قهرمان‌های شکست خورده، کف‌های غیر درخشان، دست‌های زیر، سگ و جارو داشته باشد. شعر باید پر از ابهام باشد؛ مات باشد؛ جلوه‌های جدید داشته باشد؛ بی درد کارت نمی‌شود. شعر شریفی همین تعاریف را دارد. شعر «نیا» در ظاهر بسیار ساده استارت خورده است. شاعر نمی‌گوید بیا جوان، خندان و شاداب، چون می‌داند زن غمگین است. می‌ترسد زن بعد از مدت مدیدی بیاید و در برابر او چون تندیسی فرو بریزد. در بند بعد به زن می گويد: «نگران مباش، من همیشه همان جور جوان می‌مانم. زمان بر من تأثیر نمی‌گذارد. من هرچه بگذرد بیشتر جوان می‌شوم. تو اگر بیایی مرا جوان می بينی.»
انگار راوی خود را روئین تن می داند؛ او زمان را متوقف کرده است. در بند بعد به زن میگويد، من نمی‌دانم تو چگونه‌ای اکنون، ولی من هیچ وقت فقدان تو را حس نمی‌کنم. تو مثل زهره ای در زمین هستی و همیشه شدید بر من میتابی. من حضور بی تخفیف ترا همیشه در زندگی خودم احساس می‌کنم ولی نور آن قدر بر زمین می‌تابد که تو را با زمین یکسان می‌بینم. هر جای عالم هم که بروم نور حضورت هست و از شدت نور تو را نمی‌بینم. شاعر، زن را در وسعت بزرگ زمین، در بیرون و در درون لمس می‌کند. او زن را توسعه می‌دهد و او را به وسعت جهان می‌بیند. عشق به ظاهر عرفانی است؛ عرفان زمینی است؛ پر از نور است. معشوق را مشعشع و تابان می‌بیند. چشم‌های زن را به نورافكن بزرگی تشبيه کرده است: «جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او/آن چهره مشعشع تابانم آرزوست ...»
شاعر اما در آرزوی نور هم نیست. در نور غلت می‌زند و به زن می گويد: چشم‌ها را ببند، لختی نتاب، عمری است بر اثر تشدید نور عشق در نور نخوابیده ام. بگذار سر بر دامن تو بگذارم؛ بگذار لختی سر بر دامن تو بگذارم آن گاه تا ابد بمیرم. وقتی بمیرم تو چشمهایت را بگشای. انگار راوی نمی‌خواهد همیشه با نور زندگی کند؛ نمی‌خواهد همیش در نور غلت بزند. آرزو دارد یک لحظه پلک هايش با هم مهربان بشوند. یک لحظه چشم‌های زن پلک‌هایش مهربان بشوند و یک لحظه بدون زجر نور بخوابد و بی شکنجه بمیرد. شاعر در بند پایان برای مرگ خود مقدمه و متن و موخره نمی‌آورد. با فعل مضارع «بمیرم» یک لحظه چشم‌هایش را می‌بندد. این نوع عشق را در ادبيات ایران ندیده بودیم.